<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*
<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*

یک بیت و یک تصویر!


تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت

من مست چنانم که شنفتن نتوانم



#محمد رضا _شفعی_ کدکنی



نظرات 5 + ارسال نظر
snowprincess یکشنبه 20 مهر 1399 ساعت 20:19 http://snowgirl-snow.blogsky.com/

حسگرهای حسادتمان فعال گشت گاهی دلم میخواد با یار دست در دست از پاییز لذت ببرم ولی نا یاری هست نه دستی و نه حوصله ای عاقبت من سینگل به گوریه
تو پست قبلی اون ماه تو اسمون ابی محشرررررررر بود

یه دونه آب میوه تاریخ مصرف گذشته دم جا کفشی هست.
گذاشتم ببرم حیاط.یک روزی که حال ام خوش بودو
کیف ام کوک.جفت پا بپرم روش.
والان که حرف از فعالیت حس گراها به میان آوردین.به نظرم انعکاس صدا دراین مکان مهیج ترباشه
دور از جون تون.ان الله مع الصابرین.خداوند یار گرمابه و گلستان قسمت شما کنه

قربان شما.نظر لطف شماست.

باشماق یکشنبه 20 مهر 1399 ساعت 08:19

تصاویر زیبا
کلیپ صدای داریوش بود ؟
انار
آنقدر تبلیغ انار شد
بالاخره دیروز خریدم
دیگه میوه خریدن هم شده بر مبنای نیاز
قبلا تره بار خودش می ریخت می گفتم یک کیلو پیاز بده
پنج کیلو می داد
الان چون قدرت خرید کم شد
دور ریز میوه های میوه فروش ها خیلی زیاد شده
تعجب می کنم که چرا ارزان فروشی نمی کنند

ممنون از توجه و نظر لطف شما

بله،شعراش از "ایرج جنتی عطایی" ست.با صدای داریوش.

انار!!
خنده ام گرفت بخدا.
نوش جان تان.

به نکته ی بسیار مهمی اشاره کردین.
اونقدر از این کارشون بَدَم میاد.
اسراف برکت زندگی رو میبره.
و قطعا خرید کردن باید بر مبنای نیاز باشه.
مثلا همین باغ سبزی و سیفی جاتی که توی ولایت ما هست.
یه سبد برمیدارن،به مقدار نیاز شون سبد رو پر میکنن.
مثلا کار شون با یک مشت جعفری‌ راه می افته.دلیلی نمی بینن،دومشت بچینن.
مثلا دو بوته سیر برای امروز شون کافیه.
با دوتا گوجه و
دوتا بادمجون.
اگه مرغه تخم گذاشته باشه که هیچ.اگه نگذاشته باشه.میشه میرزاقاسمی بدون تخم مرغ هم درست کرد.
یادمه،
بهمن ماه ۷۸.پدر خونه خرید.ومعمولن اینجوره که بعد خرید ماشین و ملک ،کفگیر به تهه دیگ می خوره.
مادر گفت،هرچه هست با همون سر می کنیم.تا پدر حقوق بگیره.
واینجور شد که،
یک روز صبح.وقتی پدر رفت سرکار.زنگ منزل به صدا دراومد.
خان دایی بود.
دوبسته اسکناس از جیب کابشنش بیرون آورد و
گرفت سمت مادر.که پیشت باشه.که هروقت داشتی پس بده.
مادر قبول نکرد.
گفت همه چی هست.وهرزمان لازم بود.میام ازت می گیرم.
دایی اسرار کرد.
مادر گفت نه.همون که گفتم.هر زمان لازم بود.ازت می گیرم.
دایی رفت و
چوپان معترض شد.که چرا قبول نکردی؟
مادرگفت،نیازی ندیدم خودمونو بدهکار کنیم.
چوپان هیچی نگفت.مادرگفت، الان بهترین موقعیته که معنای قناعت رو بفهمین.که پنیر رو با مربا نمی خورن.
چوپان گفت نمی خوام بفهمم.
مادرگفت،پس برو کارمیکن.مگو چیست کار.که سرمایه جاودانیست کار.
چوپان رفت.سرظهر برگشت.گفت،کارپیدا کردم.گفت شاگردالکتریکی شدم.یک هفته بعد ش.دیدم چوپان،روی کاغذ چهارتا خط و یه مربع کشیده.پرسیدم این چیه؟گفت نقشه برق
سیزده سالش بود.
اونقدر براش جذاب بود.که اصن یادش رفت واسه چی سرکار رفته .
چند ماه بعد،به یک گروه پیمانکار معرفی شد.بعد مخابرات.بعد بخش خصوصی و
گروه برق و مکانیک و موسسه عالی.
.شکر خدا مهارت های( زندگی) بسیاری آموخته.مثلا اینجوره که اگه یه کاری رو ازش بگیرین،یکی یه کار دیگه بلده انجام بده.اگه اون کارو هم بگیرن،کاردیگه ای هست...
البته بدترین سن ممکن وارد اجتماع شده بود.
یکی از پسرهای خان عمو،متولد ۵۸.وقتی مادر رو می بینه و جویای حال چوپان میشه.ومادر تعریف میکنه...به اش میگه.زن عمو!لازمه که چند سال دورا دور حواس تون خیلی به اش باشه.
مادر لپ کلامش رو می گیره.میگه این بچه استعداد هر کاری رو داره.واینجور شد که دورا دور،بدون اینکه متوجه باشه مراقبت کردیم .البته مادر چهارسال و شش سالش کرد.گفت،این با بچه ها عادی فرق میکنه.بیش فعاله
واینجورِ که دوستی نوشته بود،
شما گشنگی نکشیدی عاشقی از سرت بره.
درسته گشنگی نکشیدم.
ولی قناعت ،و قطع طمع از زندگی دیگران.رو درک کردم.ومطمئنم امورات زندگی رومیشه عاشقانه چرخوند.وآن چه می نویسم.به اش اعتقاد دارم.ولی خوب.فکر میکنن یکی هستم،متولد آخرای دهه هفتاد.که شیت می زنه.واین خیلی خوب فکریِمنصفانه ام بخوام درنظر بگیرم.شیت رو موافقم.ولی وجدانن دهه هفتادی ها خیلی ام عاقل اند❤

باشماق یکشنبه 20 مهر 1399 ساعت 08:01

با درود
دور دریاچه نرده داشت
چند قایق هم داخلش برای قایق سواری داشت
البته مقدار آب آن هم زیاد بود
آب طاق بستان جیوه دارد
!وقتی ماشین می شستند خیلی برق می افتاد
در ضمن آبش خیلی سرد است

درود بر شما
اگه آبش خیلی سرده،
بهتره" دُوسکول"شون داد.
با اینکه تاحالا از نزدیک طاق وستان رو ندیدم.حس خوب ی نثب به اش دارم.حس خوب به آن معنا که،انگارهمو می شناسیم.و به هم لبخند می زنیم.
مثل وقت هایی که برم لاهیجان.


سپاس از حضور شما

مهرداد شنبه 19 مهر 1399 ساعت 19:22

حسودیم شد.

ها کاکو.
شیطونه میگه سنگ پرت کنم. تمساح دریاچه بیدار شه... بخورتشونتا دل روله خنک شه

شنبه 19 مهر 1399 ساعت 17:46

سپاس!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد