<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*
<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*

جمعه ۱۹ دی ۹۹!

 

حیاط امام زاده.با اون  اندک شیب  و درختای سربه فلک کشیده ى آزادِش.با اون بوته های پخش پلای نرگس و گلدون های سر مزارها.

چشم نواز و آرامش بخش بود...

  دل ام میخواست برم ببینم توی امام زاده چه خبره؟و چه حال و هوایی احساس میشه؟؟؟

واین حس عجیب.واسه امام زاده اس؟یا اهل قبور خیلی آشنا می زنن؟؟

که یهو دختر دایی  مامانم گفت؛تا اینجا که اومدیم.بریم زیارت؟

_ مامانمو نگاه کردم.

مامان به دختر دایی نگاه  کرد.


                                   

دختر دایی  گفت؛نگاه کن؟ مردشریف و دایی کوچیکه  دارن می رن توی امام زاده.

مامان برگشت.

خیره به آنها گفت؛خا بیشیم=باشه بریم.


توی میسر.

دختر دایی   ازم پرسید.اون کی بود؟ باهاش حرف می زدین؟؟

گفتم؛زن اسماعیل.

دختر دایی.همین جور منو نگام کرد¿¿¿

بعد گفتم.اون خانوم یهو اومد کنارمون .سلام   و  تسلیت گفت.بعد یادی از خاله کرد  .مجدد تسلیت گفت و براش  فاتحه فرستاد.

وآن وقت از مامان پرسید،این همون دخترته؟

مامان گفت بله.

منم پرسیدم شما کی هستین؟گفت ؛"زن اسماعیل ام!"

باز همین جور منو نگاه کرد¿¿¿¿

گفتم.پرسیدم کی؟!!!!ماسکِش رو جابجا کردوگفت؛اسماعیل،زن اسماعیل ام!"

من ام.اشاره به جمعیت. پرسیدم؛"کو اسماعیل ؟"

مامان منو یه طوری  نگاه کرد.که یعنی به توچه؟

گفت،اسماعیل خونه اس.

وآن وقت .مامان گفت.خونه تون نزدیک پُله؟

گفت نه.خونمون پشت استخره.وآن وقت بود که. ما یادمون اومد.منظورش  اسماعیل.پسر پهلوان حسنِ.

دختر دایی گفت.آخی.اون اسماعیل.

گفتم.آره.همونی که بیست و چند سال پیش.عروسیِ پسر عمه رضا دیده بودیمش.که این خانوم .با خاله جان دوست بودن و

باهم رفت و آمد داشتن...

 وآن وقت ها.این خانوم  اینجور نبود؟!!!


گفت؛نشناختین نه؟گفتیم نههه.

گفت، حالا اسماعیلُ ندیدین. پیرمردی شده واسه خودش.وبعد چشم هاشو بست و

بامزه گفت.من ام پیر زن.

مژهاش خیسِ گریه شد.

و آن وقت گریه مون  گرفت...

آهسته گفت،بخدا میخواستم  بیارمش.گفتم نیاد بهتره.واسه  روحیه اش  خوب نیست.می دونید؟دستهاش مدام.اینجوری اینجوری.میلرزه.

به دست هاش نگاه کردم.

دل ام گرفت ...

گفت،وقتی اونجوری میلرزه.دوست ندارم کسی ببینتش. خجالت میکشم.

بلند گفتم،آخی. این چه حرفیه.

مامان دست راستش رو،تکان داد.که یعنی.هیس. ساکت باش.

بعد به اش گفت،خوب کاری کردی به اش نگفتی و

نیاوردیش.خوشحال شد .بعد ماسکِش رو کج کرد و گفت،ولی برم خونه.به اش می گم بعد ناهار .یه سر می ریم خونه ی زن عمو شهربانو.بعد توراه. یواش یواش بهش میگم.اینجور خوبه.مگه نه؟


مامان به ام گفت،تو بوشو اوشتر=تو برو اون ور تر.

از شون فاصله گرفتم.اومدم اینجا.

خیره به برگهای روی زمین...تو ذهنم ول می چرخیدم.

یکی گفت،چه دوره ای شدها.همه  باید ماسک بزنن و

از دیگران دور باشن.

برگشتم سمت صدا.ماسک نداشت.گفتم،سلام،با لبخند گفت سلام.

لبخندش با چهره اش  خیلی قشنگ بود.خواستم به اش بگم.تاحالا شیشه ی عسل رو؟سمت خورشید گرفتین؟وآن وقت اگه  بپرسه،چطور؟به اش بگم ،رنگ چشاتون عسل.عسله آفتاب دیده.

بعد گفتم بله. وچه احوال خوشی دارن این گلآ.

گفت،آره.خوش بحالشون.

وآن وقت یکی گفت،هِه.

هر دوتامون برگشتیم سمت صدا.

مهندس مسعود .نوه ی مش میرزا علی .کنار دیوار ایستاده بود.همون مسعودی که چندین سال پیش، با دختر خاله اش ازدواج کرد.چند وقت بعد.دختر خالهه  جدا شد و رفت...

وآن وقت. گفتن مهندس  کم آورده.شفا بستریش کردن و سالها آنجا بود...

والان مرخص شد؟که اینجاست ???

وبعد رو کرد به آن خانم و گفت،ما الان می ریم خونه...ویکباره .دست هاش.که توی جیب کتش بود .مشت کرد.

با همون هه ی لبخند تلخش.خیره ماند به گلها.


امام زاده.بوی نم بارون رو می داد.

اون برگهای اطراف گلآ..شبیه ی طرح  روی چادره.مگه نه؟


*ببخشید که.خیلی پخش و پلا حرف زدم.


نظرات 6 + ارسال نظر
مهرداد یکشنبه 21 دی 1399 ساعت 14:49

این همون دخترته یعنی چی؟
جوری گفته که مثلاً می‌خواسته بگه این همون شیدا هس همون که مجنونه

میگم یه وقت.سر عناوین. تارف.مارف نکنیا.لطفا راحت باش کاکو
نه.یعنی همون دخترته؟که یا چسبیده یا تو بغل خاله اش بود.

صبیره یکشنبه 21 دی 1399 ساعت 13:11 https://yebargesabz.blogsky.com/

هوای امام زاده همیشه مقدسه...
زیارت قبول بانوجانم...

خدا همه رفتگان رو بیامرزه

فدامدای صبیره جوووون ام
درپناه خداوند.به اتفاق همه ی عزیزان عزیزتون سلامت و شاد و موفق باشید همیشه ..
الهی آمین

باشماق یکشنبه 21 دی 1399 ساعت 10:06

با درود
زیارت قبول
چه آرامش گاهی
خلوت و پاکیزه
نوشته هایت پخش و پلا نبود
آدم را به تفکر وادار می کنه تا ارتباط بین شخصیت های را جستجو کند
مثلا چرا اسماعیل خبردار نشده
چرا مادر سعی داشت شما زیاد وارد گفتگو با آن خانم نشوید

درود بر شما
خیلی ممنون .مرسی از لطف تون

گویا اسماعیل (همکلاسی خان دایی)بیمارِ.به اش نگفت.که اون .با اون حالش.پا نشه نیاد.
که همه ببیننش.بعد بیان بپرسن.وایشان مجبور به توضیح گفتن شه.که اسماعیل چِش.شده.گفتند خسته شدم.بس که مردم پرسیدن.
ما هم نپرسیدیم .
ولی یادمه.بچه دار نمی شدن.پی درمان بودن.بعد سرپرست دختر کوچولویی شدن.گویا الان ازدواج کرده.رفته سر خونه زندگیش.

مادرم دوست داشت.فقط شنونده باشم.سوال نابجا و
واکنش نابجا نداشته باشم.
وخب.وقتی فهمیدواقعا دست خودم نیست. ..گفتن دور شو.
وقتی ایشان حرف میزد.تو ذهنم شب عروسی پسر عمه رضا مرور میشد.که چقدر قشنگ.درکنار هم خوش بودن و میگفتن و می خندیدن.واین بیماری لعنتی چیه که اینجورش کرده...

مهرداد یکشنبه 21 دی 1399 ساعت 08:00

قشنگ نوشتین...

ممنون کاکو

moradesvand57 یکشنبه 21 دی 1399 ساعت 00:56 http://دیار بختیاری

زیبا فرمودین قبول باشه زیارتتون واقعا ادم ارامش خاصی میگیره الان فصل چه کشاورزیه خاخور باران ؟باالاخره اسم من چیه داداش مراد یا مراد خان یا مش مراد ؟(اصلا چرا نمیاین وب ما سر بزنین مگه میخاین منو عصبانی کنین )

خیلی ممنون از لطف تون
الان فصل مرمت پرچین و تمیز کردن باغِ.که اگه قراره نهالی کاشته شه.مکانش مشخص شه.الان فصل سلمونی بعضی از درختاس.
شما داداش مش مراد خان هستید.
به روی چشم.خدمت می رسیم



بعدا نوشت.
خدمت رسیدیم.گویا بلاگفا از قاطی کرده.وب در دسترس نیست.

مترسنج یکشنبه 21 دی 1399 ساعت 00:28 http://dar300metri.blogsky.com

جان کلوم:
تو بوشو اوشتر!
از شوخی گذشته، زیارت قبور درس عبرته برا ماها...
بلکه آدمتر بشبم...

این جلمه خیلی کاربرد داره.مثلا توی صف و پشت نیمکت هم گفته میشه.
مثلا اَجی.هر وقت با آقاجان.قیض کنه.جان کلوم رو می گه

بله.ایشالا همین جور شوخی شوخی،درس ها رو پاس کنیم و
از این آدمیت گذرکنیم و....به انسانیت برسیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد