<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*
<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*

فیلم 100 ثانیه ای مسافر!


                                       

نظرات 5 + ارسال نظر
باشماق یکشنبه 21 دی 1399 ساعت 21:01

با درود
هنوز آنقدر پیشرفت نکرده ایم که پیر ها تکریم کنیم
برحسب اتفاق بعد از سربازی بانک اعتبارات ایران شعبه زد ما هم استخدام شدیم
برایمان دوره گذاشتند
چون من خر خوان بودم
البته همیشه همین بوده
پسرم میگه بابا عروست هم مثل خودت است
ما را به عنوان مسئول براوات بر گزیدند
ولی کار بانک خیلی سنگین بود
دو سره هم بود
صبح هفت تا دوازده
ظهر دو تا چهار
حساب ها که جمع می شد دیگه شب بود
دوام نیاوردم و چهار ماه بعد استیفا دادم

درود بر شما
شکر خدا
تا جایی که من اطلاع دارم،بانک های اینجا .به همین شکل برخورد می کنند.
مثلا خاله ام.
تو ماشین نشست.
تحویلدار بانک کشاورزی اومد دم خیابون...
مثلا عروس حاج خسرو،
مامانش عمل قلب باز انجام داده بود.نمی تونست از پله های بانک تجارت بالا بره.رئیس صندوق اومد دم خیابون...

خدا پدر مادرتونو بیامرزه.تن تونو سلامت نگاه داره و
دلتونو خوش
شکر خدا.بلاخره یکی گفت،کار بانک سنگینِ.
و الان که ، کار بانک یه سره اس.
هفت صبح.تا وقت خواندن حساب ها.
و اگه تحویلدار ها گیج بزنن و
سیتواسیون نخونه.تا خاموشیه ستاره ها.همه باید بمونن..
کلا شغل دهن پرکن و
سخت اعصاب خورد کنیه.
شش دنگ حواست باید به حساب کتابا و اسنادو مدارک و فیش و..باشه هیچ.همکاراتم باید بپایی.که یه وقت نیان با مهرو امضاء شما فیش ماشین نکن....
به قول خودشون،أمى کُت شلوار،مردم بوکوشته.أمى زیر پوش سوراخ.اَمره.کت شلوار مون مردم و کشته.سوراخ زیرپوش مون.خودمونو.
خوب کاری کردین دوام نیاوردین.
ولی یه چیزی،
اکثر بانکی ها،
خانم هاشون آموزش پرورشی اند.
وبلعکس

moradesvand57 یکشنبه 21 دی 1399 ساعت 20:26 http://دیار بختیاری

واقعا چقد غمگینانه . حیف مادر نباشه که ببرنش خانه سالمندان مادر جاش رو تخم چشای بچه هاشه . سالهای زیادیه که منو مامان و خونوادمون یجا پیش هم زندگی میکنیم و تا زمانی که زندس پیشش میمونیم

به گمانم یک بار دیگه،فیلم رو تماشا کنید.
والبته ،خانه سالمندان برای بعضی ها بهتره.تا اخم و تَخم عروس و دوماد شون.
خداوند به مامان تون سلامتی و طول عمرباعزت عنایت کنهوهچنین به شما وهمه ی عزیزان توندرکنار هم،خوش باشید همیشه

راحله(راهیل) یکشنبه 21 دی 1399 ساعت 16:07 http://www.rahilism.blogfa.com

سلام
برادرم سرطان داره...
فیلم تحت تاثیرم قرارداد

سلام بر شما
توکل به خدا.از صمیم قلب ام.از خداوند برای ایشان سلامتی و تندرستی آرزومندم

مهرداد یکشنبه 21 دی 1399 ساعت 14:46

دلم گرفت
زود قضاوت کردم

به قول مامانم.بی خود اشک تمساح نریز.چون کار بدی کردی.باید شهید شی

باشماق یکشنبه 21 دی 1399 ساعت 14:06

با درود
یاد مادر افتادم
هر سال کارت دریافت کارت حقوق اش باطل می شد
باید با کمک خواهر او را به بانک صادرات می بردیم تا کارت جدید صادر کنند
آخرین بار با زحمت زیاد بردیم
طرف کارت نمی داد و می گفت این امضا آن امضاء نیست
بالاخره رضایت دادکه خواهرم امضا کند
بردیمش محضر که وکالت بدهد به خواهرم که کارهای اداری را ایشان انجام دهد
حالا مشکل اسکن انگشت داشت
اثر انگشت محو شده بود
بالاخره اثر انگشت شصت پایش را قبول کردند
وقتی وکالت نامه را دستمان داد
دیدیم ده ساله است
البته سال بعدش به رحمت خدا رفت

درود بر شما
خدا رحمتشون کنه
چه کارمند قانون مندی.
ولی خوب.درستش این بود.مادر تو ماشین بشینه.شما تشریف ببرید بانک.جریان رو توضیح می دادید.وآن وقت.رئیس صندوق.یا تحویلدار می اومد دم ماشین.با رویت مادر.کارهای اداری رو انجام می داد.
و ای کاش همیشه قانون رعایت میشد.تا این همه اختلاس صورت نمی گرفت.


شوهر عمه ام
سال ۵۹
بانک صادرات استخدام شد
چند سال بعد
انتقالی گرفت .
بعد سی سال باز نشسته شد.
توسط همکارهاش.
تو این مئسسات.مجدد مشغول به کارِ.

یکی از همخدمتی های دایی کوچیکه
بعد خدمت
تو آزمون استخدامی بانک صادرات شرکت کردو
قبول شد.
چون روابط عمومی خوبی داشت.جذب سپرده کرد و
طی چند سال.ترفی گرفت .
ولی خوب.متاسفانه.وقتی رئیس شد
خودشو گم کرد و
بامخ اومد پایین.
البته بخواهیم صادقانه قضاوت کنیم.خانومش و خانواده خانومش.مقصراند.والبته خودش ام مقصره که.با خانواده پر ادا وصلت کرده.

مادرخانومش.دبیرعربی بود.. که بعد. مدیر فلان دبیرستان شده بود
ایام فاطمیه.منزلش مراسم برگزار می کرد.
دایی گفت.همراه زن دایی برو
مام رفتیم.
وایشان رو زیارت کردیم.
یعنی یک بانوی خوش قد بالای رعنای .چشم ابرو میشی.با یه بلوز مشکی و
دامن خمره ای،که با لحن طلب کارانه و دیکتاتور توری،با شوهرش و پسرشو دومادش صحبت می کرد.

بعد که به منزل برگشتیم
دایی پرسید چطور بودن؟
گفتم،علی شوهر کرد دایی.
گفت،نه وفلان و بهمان.گفتم همون که گفتم.گفت حاج خانم.حرف نداره.وخب.یک سوال پرسیدم؟بالش سمت ام پرت کرد.من ام جاخالی اومدم.خورد به کله ی پسرکوچولوش.

وچند سال بعد.اومد سرحرف ام و
گفت،درست می گفتی دایی.
بگذریم.
خدایا خودت شاهدی که. امیر علی خان سر حرف باز کرد.وجدانن ما بیتقصیریم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد