<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*
<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*

پیرایشگاه آفتاب!

     فیلم کوتاه

آرایشگاه آفتاب

کارگردان: ناصر تقوایی






 

یه رستم نامی بود.تهه خیابون  مدرسه.۱۵ به ۱۵.با وسایل سلمونی می آمد منزل پدر بزرگ .

اول مرد شریف ،بعد چوپان ،بعد دایی قلندر(برادر مادربزرگ)سر آخر  پدربزرگ.

به نوبت، روی صندلی چوبیِ  وسط حیاط،

کنار مرغ و خروس و اردک و غاز و بوقلمون و جوجه های نو پا...دور ورشون ....پیرایش میشدن.


 با دیدن این  فیلم  کوتاه. 

رفتم به اون سالها. 

انگار اون بالا بودم.بالای تَلار.دست به چونه.نظاره گر.مستند "پیرایشگاه آفتاب".

وآن وقت.مرد شریف و چوپان و دایی قلندر.یک به یک.آینه ی توی دست شونو  .جوری تنظیم می کردن که.مستقیم.نورش  بیاد تو چشای ماجان و بخندن.


پدر بزرگ اما.روی دیوار تنظیم می کرد .من ام دستم رو می ذاشتم توی نور و

پدر بزرگ  نور رو راه می برد ...





نظرات 7 + ارسال نظر
مهرداد دوشنبه 29 دی 1399 ساعت 22:10

اولین خاطره ما که هنوز تو ذهنمه بمباران شرکت نفت بود با هواپیما و صدای انفجار و دود و آتیش.
از اون ماشین دستی ها داشتیم که سر رو اصلاح می‌کرد ولی خیلی گاز می‌گرفت و خاطره خوشی نداریم ازش.

لعنت به جنگ.لعنت...

عهههه.از اون ماشین دستی ها،نقره ای رنگ .رستم داشت.
وآنقدر آهسته میبرد لای موها.
تا بچه ها رو گاز نگیره .
البته .رستم.یه ریزه از پدربزرگ .خصوصا مادربزرگ حساب میبرد.واسه همین.نهایت دقت رو میکرد.

باشماق دوشنبه 29 دی 1399 ساعت 19:57

خیلی جالب بود خاطرات شش ماهگی
اولین خاطره را من از سه سالگی دارم که خواهرم متولد شده بود
مستاجر بودیم طبقه بالا زندگی می کردیم دوتا اتاق روبروی هم در ها سبز رنگ بودند و نرده هو چوبی سبز رنگ
پدرم که اداره می رفت کنار نرده می ایستادم و می گفتم
آقا خدا حافظ

خاطرات شش ماهگی .همه اش گریه ،زاری و
زجه بود.بعد که به خاله جان عادت کردم .
مامان از بیمارستان مرخص شد.
وآن وقت رفتم خونه.
به هوای خاله جان.زجه و گریه زاری می کردم.
واینجور شد که.خونه ی آقاجان ماندگار شدم و
به عنوان مهمان.می رفتم خونه ی خودمون.خاله ازدواج کرد.باز هم ماندم.دایی کوچیکه ازدواج کرد.کلهم آمدم منزل خودمون .
"آقا خدا حافظ" الهی.ماشاءالله پسر بامزه ای ام بودین.
خدا شما حفظ کنه.
روح آقا و مادر شاد.

باشماق دوشنبه 29 دی 1399 ساعت 14:54

با درود
کلیپ قشنگی هست
ما به اینگونه پیرایش ها
آرایشگاه آفتاب تابان یا خوره تاو می گوئیم
در گرمابه ی عمومی از یک خودتراش که به آن مکینه می گفتیم همه استفاده می کردند تازه تیغ آن هم تعویض نمی شد
البته بیماری ایدز و ۰۰۰ آ و ب هم وجود نداشت
میگم خاطره های شما به سن شما نمی خوره
یک طوبی خانمی بود که کارش انداختن بند صورت مه رویان و سر بچه هایی که قارچ کچلی داشتند بود
البته از شیر گیاه شیرین بیان هم استفاده می شد

درود بر شما
چه بامزه."خوره تاو "

این خاطره ،مربوط به شش سالگی هامِ.
گاهی. از شش ماهگی هامم.صحنه هایی تو ذهن ام مرور میشه.
خصوصا.وقت هایی که. گریه ی بچه ای بشنوم.
یا مثلا. نه ماهگی هام.که با سبد قرمزه .سقوط آزاد کردم.
اون حجم هوایی که تا فرو آمدن.به سرو صورتم می خورد .و حتی رسیدن به زمین و
داد و فریاد بقیه.

یا مثلا منو بردن بیمارستان.وبعد عکاسی.وهرچه صدام میکردن.دوربینُ نگاه کن.مست ومتفکر.به سقوط فکر می کردم.
یا وقت هایی که،لج می کردم .فرش و حصیر رو کنار می زدم و
روی خاکی که.با سبوس برنج .کف اطاق گِلی.می خوابیدم ولب به
شیرخشک نمی زدم.
این خاطره .واسه ی اواسط دهه ۶۰.شکر خدا.رستم هنوز زنده اس.یه مدت پسرهاش آرایشگاهش رو می چرخوندن.حالا نوه اش.به تنهایی شغل پدربزرگش رو ادامه میده و
اینجور که چوپان می گفت،شکر خدا.کلی ام مشتری داره.
این نرفتن و آمدن رستم آرایشگر.واسه مردشریف عادت شده بود و
کلی مادر درد سر کشید.تا از سرش بندازه که،باید بری آرایشگاه.نه آرایشگرو بیاری خونه.
مگه حرف حالیش میشدمیگفت الا.بلا.رستم بیارین خونه.
حتی خان عمو
اینو برداشت برد آرایشگاه محل خودش.
نگم براتون که .با ناسزا.مغازه مردم بهم ریخت ...

سر شالیزار پدر.گیاه شیرین بیان رشد میکنه.
قدیم ها.
مادربزرگ.
شاخه هاو برگ هاش رو می چید.
می گذاشت توی لونه ی مرغ ها.
که مرغ هایی که.روی تخم نشستن.شپش نگیرن.
مکیدن ریشه شیرین بیان.قبل غذا.واسه زخم معده موثره.
دختر ارباب.
خیاط و آرایشگر ولایت پدری بود.
گویا .خیلی ام به روز خیاطی و آرایشگری می کرد.

باشماق دوشنبه 29 دی 1399 ساعت 14:09

با درود
کامنت گذاشتم فکر کنم انتقال نیافت

درود بر شما
چه دلیلی داشت؟نظر شما ثبت نشد

من از شما بابت وقتی که گذاشتین و
کامنت نوشتین ممنون و سپاسگزارم.
ببخشید که بلاگ اسکای. کامنت شما رو ثبت نکرد.

دلسوختگان دوشنبه 29 دی 1399 ساعت 12:50 https://dlsokhthgan4000.blogsky.com/

خیلی عالی

بیکران درود ها و سپاس ها

دوشنبه 29 دی 1399 ساعت 12:27

درود!

ستار دوشنبه 29 دی 1399 ساعت 07:31











درود ها و سپاس ها ؛کاکو ستارعزیز





برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد