<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*
<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*

اندر احوالاتِ منو دوست عزیزم




سhttps://m.soundcloud.com/rouchlanman/nic2lc6vh2va?in=armaghan-armen-zh%2Fsets%2Fcontant


دختر داییم ۴ سال و چند ماهه اس.

خونه ی آقاجان عید دیدنی که اومده بود.

درگوشی،

 با ذوق به ام گفت:

"بیا بریم پشت در قایم شیم!"

منم با همون لحن.

درگوشی به اش گفتم؛

"چرا آخه؟!"

باهمون لحن .آهسته تر گفت:


"یه چیزی تو کیفمه.میخوام بهت نشون بدم!"


با همون لحن قبلی گفتم؛

"میشه همین جا.یواشکی در کیفِ تو باز کنی؟!"

سرش رو به علامت ،آره.جنبوند و
با ذوق و احتیاط .زیپ کیفش رو وا کرد و

گفت :

"ببین!"

با دیدن اسکناس های نو.توی نایلن سر بسته.با تعجب و ذوقِ چهارساله ها گفتم؛"واااای!"
فورا زیپ کیفش رو بست و

گفت:"خب! دیگه بَستِ.!" 




  


.

.

.

رفت یه دوری توی خونه زد و

اومد گفت:میشه یه چیزی بپرسم؟!

گفتم .بله بپرس!

گفت :ما می تونیم با هم خیلی دوست باشیم؟!"

یه قدری فکر کردم و به اش گفتم ،بله  میشه.

یه قدری فکر کرد و گفت،پس الان خیلی دوستیم؟!

فورا گفتم بله.خیلی دوستیم.

لبخند زد.

دوتا دست هاش رو بهم دیگه چسباند وگفت:ممنون دوستم.

با خنده ی قورت داده شده  گفتم،خواهش می کنم دوست عزیزم.

با دست راستش جلوی خنده وذوقش  رو استطار کرد...


انگار برخورد رکاب انگشترش با پشت لب اش..،باعث شد  یادش بیاد انگشتر دستشه. دستش رو گرفت  جلوی  صورتم و گفت.بابا گفت.اینو وقتی دنیا اومده بودم  خریدی؟!

گفتم بله.خوشت اومد؟ 

گفت /خیلی.ممنونم .خیلی قشنگه و به دستم میاد.

گفتم تی توک و مچه فدا.خوشحال ام دستت کردی و خوشت اومده .گفت ،من ام خیلی  خوشحال ام .بعد دوتایی ذوق کردیم و

در گوشی به ام گفت،ولی حیف.مث تو ساعت ندارم.ریز ریز خندیدم.خنده اش گرفت.

باباش گفت،تو خونه چند بار ازم پرسید :بابا جون؟!چرا این انگشتر قشنگ  رو انتخاب کرد؟!

دایی گفت/به اش گفتم،وقتی دیدیمش.از خودش می پرسیم.

دوضربه به دستم زدو

گفت،بیا جلو.

خیز برداشتم سمتش.گفت،ببخشید.چرا این انگشترو انتخاب کردی؟!


گفتم ،

از طرح و گلش خوش میاد.

اسم گلش ام،

فراموش ام نکن هرگزِ.

وقتی دنیا اومدی،خیلی خوشحال شدم.خواستم برات کادو بگیرم..بعد فکر کردم چی بخریم؟که یادگاری بمونه برات؟

بعد یادمون اومد. واسه ی سارا.یه  انگشتر نگین آبی   خریده بودیم.

پس می ریم  زرگری و یه انگشتر قشنگ واسه زهرا کوچولوی خودمون می خریم.


یهو پرسید کدام فروشگاه رفتی؟!

گفتم.رشت.منظریه. روبروی هتل پردیس؛"جواهری  بابایی"

لبخند زد. مامانش رو صدا زدو

پرسید،مامان؟!می دونی مغازه ی  بابایی کجاست؟!

مامانش سرجنباند.گفت،خاله مهوش طلاهاشو اونجا میخره دیگه.

ب مامانش گفت؛ایندفعه بریم اونجا؟!

باباش گفت،می ریم دختر بابا!می ریم.

ذوق کرد.

برگشت سمتم و

گفت،خوب؟بعدش؟

خنده ام گرفت:))

گفتم جون ام برات بگه که،خلاصه  رفتیم و

خانوم و آقای بابایی.یه صفحه انگشتر آوردن.واز بین  انگشترهای جورواجور.این نگین قرمزه،ب چشمم قشنگ تر بود .  همین رو  برای شما  انتخاب کردیم و

وقتی از بیمارستان اومدی خونه،اومدیم پیشت و

بغلت کردیم و

کادوت رو گذاشتیم توی  قنداقت،،،...

با خوشحالی گفت،واای.خیلی ممنون  دوستم:)

بلند خندیدم.

باباش  خندید و به اش گفت،حالا خیالت راحت شد؟

بعد رو کرد به من و

گفت؛از امشب.قصه ی ما رفتن به جواهریِ:))

نظرات 2 + ارسال نظر
باشماق پنج‌شنبه 10 تیر 1400 ساعت 10:14

با درود
همین اولی صبحی
داشتم برای نوه ام ترانه ی گل یخ زمزمه می کردم
او هم چپ چپ با لقمه در دهان نگاهم می کرد
فریدون فروغی !
دیگه اسامی خواننده های نسل وسط سنی ام داره فراموش میشه
نفهمیدم شما به سن الان بودید و یا همسن دختره چهار ساله

درود بر شما،
به به.ترانه ی گل یخ؛آقای یغمایی؛بازخوانی آقای امیرعلی خان!
منظورم.همین نوروز ۱۴۰۰ بود.
به سن الان بودم و
با لحن دختر بچه ی چهارساله .جمعه به ام گفت،میشه من بیام با شما زندگی کنم؟داداشمم بیارم؟!
داداشی ۱۸ سال ازش بزرگتره.
این بچه.هم‌بازی نداره.وقتی میاد خونه ی آقاجان.اونی که باهاش هم سن و ساله،حوصله اش رو داره؛من‌ام
پدرش ،
دایی کوچیکه ی بهمن ماهی،
علاوه بر دایی بودن،دوست خیلی خوبی ،برام بوده و هست.

مهرداد پنج‌شنبه 10 تیر 1400 ساعت 00:12

خدا نگهدارش باشه ،فکر کنم از اونایی هست که باید شهید بشه

سلامت باشی کاکو.
خدا نگهدار خودت و عزیزان عزیزتون باشه
اتفاقا.ایشان هر بار که،دست و پاش رو خط خطی می کنه،یاد شما می افتم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد