<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*
<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*

با سماجتِ یک الماس . . .


و عشقِ سُرخِ یک زهر

در بلورِ قلبِ یک جام

و کش‌وقوسِ یک انتظار
در خمیازه‌ی یک اقدام

و نازِ گلوگاهِ رقصِ تو
بر دلدادگیِ خنجرِ من...

و تو خاموشی کرده‌ای پیشه
من سماجت،
تو یک‌چند
من همیشه.

و لاکِ خونِ یک امضا
که به نامه‌ی هر نیازِ من
زنگار می‌بندد،
و قطره‌قطره‌های خونِ من
که در گلوی مسلولِ یک عشق
می‌خندد،

و خدای یک عشق
خدای یک سماجت
که سحرگاهِ آفرینشِ شبِ یک کامکاری
می‌میرد، ــ
[از زمینِ عشقِ سُرخ‌اش
با دهانِ خونینِ یک زخم
بوسه‌یی گرم می‌گیرد:

«ــ اوه، مخلوقِ من!
باز هم، مخلوقِ من
باز هم!»
و
می‌میرد!]

و تلاشِ عشقِ او
در لبانِ شیرینِ کودکِ من
می‌خندد فردا،

و از قلبِ زلالِ یک جام
که زهرِ سُرخِ یک عشق را در آن نوشیده‌ام
و از خمیازه‌ی یک اقدام
که در کش‌وقوسِ انتظارِ آن مرده‌ام
و از دلدادگیِ خنجرِ خود
که بر نازگاهِ گلوی رقصَت نهاده‌ام
واز سماجتِ یک الماس
که بر سکوتِ بلورینِ تو می‌کشم،
به گوشِ کودکم گوشوار می‌آویزم!

و به‌سانِ تصویرِ سرگردانِ یک قطره باران
که در آیینه‌ی گریزانِ شط می‌گریزد،
عشقم را بلعِ قلبِ تو می‌کنم:
عشقِ سرخی را که نوشیده‌ام در جامِ یک قلب که در آن دیده‌ام گردشِ مغرورِ ماهیِ مرگِ تنم را که بوسه‌ی گرم خواهد گرفت با دهانِ خون‌آلودِ زخمش از زمینِ عشقِ سُرخَش

و چون سماجتِ یک خداوند
خواهد مُرد سرانجام
در بازپسین دَمِ شبِ آفرینشِ یک کام،
و عشقِ مرا که تمامیِ روحِ اوست
چون سایه‌ی سرگردانِ هیکلی ناشناس خواهد بلعید
گرسنگیِ آینه‌یِ قلبِ تو!



و اگر نشنوی به تو خواهم شنواند
حماسه‌ی سماجتِ عاشقت را زیرِ پنجره‌ی مشبکِ تاریکِ بلند که در غریوِ قلبش زمزمه می‌کند:
«ــ شوکرانِ عشقِ تو که در جامِ قلبِ خود نوشیده‌ام
خواهدم کُشت.
و آتشِ این همه حرف در گلویم
که برایِ برافروختنِ ستارگانِ هزار عشق فزون است
در ناشنواییِ گوشِ تو
خفه‌ام خواهد کرد!»

 ۱۳ تیر ۱۳۳۰

 ..

..

فصل فصلِ گلدهی شوکرانِ.

صبحگاهان؛نسیم و پیچ و تاب شوکران،تماشاییِ..‌.

ومن؛این گلهای سَمی و خطرناک را  دوست می دارم خیلی...


۱۳ تیرِ۱۳۳۰

به این فکر کردم،

که شش سال بعدش،باباجی دنیا اومد:)

وخوب،

بعد خواندن این شعر ،

دل ام خواست می رفتم خیابان مطهری و صیقلان و.. ، به قدر گیراندن یک  پاکت سیگار؛قدم  می زدم و اندیشه ورزی می کردم....


.



بله،تو همین هوایِ دلچسب:)

نظرات 4 + ارسال نظر
اسماعیل بابایی پنج‌شنبه 24 تیر 1400 ساعت 08:24 http://www.fala.blogsky.com

هم ویدئو و هم شعر، خیلی خوبه.

خیلی ممنون از دقت و توجه تون.
سپاس که وقت گذاشته اید.

مهرداد چهارشنبه 23 تیر 1400 ساعت 12:55

عجب
شاعری هم می‌کنن بانوی گیلانی.
عوض این کارا حواستون به شالی باشه گرازا حمله نکنن.


اون شالی زارِ ناییِ ،که گراز داره‌.
سمت ما ،شالی ها در امن و امانند و
در نسیم و خنکای هم اکنون،می شنگند و ...

باشماق چهارشنبه 23 تیر 1400 ساعت 08:16

با درود
حالا نمیشود رگبار را صبح می زد
آخه در شب فقط آدم صدایش را می شنود

«وَجَعَلَ اللَّیلَ سَکنًا؛ و [اوست که] شب را مایه آرامش قرار داد». 

درود بر شما
جایی خواندم:
شب به حضرت عزّت بنالید که الهی، اگر روز، بنده رومی درگاه است، شب نیز غلام حبشی بارگاه است؛ ...

باری پروردگار خطاب کرد که ای روز، بعد از این، بر شب شکسته دل، مفاخرت منمای، که شب پرده عصمت است، و جذبه رحمت.

ببخشید که ،بغض ابر ،دم اذان جاری شد و...رگبار صوتی بود.

نمی دونم چرا؟ وقت پاسخ نویسی (همین کامنت)دیالوگ های آقا مجید تو ذهنم پخش بود.
https://www.namasha.com/v/Q6d4ibMf
لاکن رفتم نماشا و آپلودش کردم.

باشماق سه‌شنبه 22 تیر 1400 ساعت 23:37

سلام
تیر ۱۳۳۰
خب من هم هنوز پا به عرصه ی وجود ننهاده بودم
خوب بود ولی سخت بود
جام‌ شوکران را بالاخره کی قراربود سر بکشد ؟

سلام بر شما
و آقای شاملو ۲۶ سال و هفت ماهِ بود
همانی که خربزه خوده،
به اتفاق خودش و خویشتن جام رو سر کشیده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد