<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*
<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*

ورای نور و ظلمت...



نظرات 6 + ارسال نظر
اسماعیل بابایی جمعه 5 شهریور 1400 ساعت 07:29 http://www.fala.blogsky.com

سپاس برای لینک.

زور سپاس از توجه ی تان

اسماعیل بابایی پنج‌شنبه 4 شهریور 1400 ساعت 20:19 http://www.fala.blogsky.com

با دیدن عکس، آدم دلش نقاشی کردن می خواد

https://shahrestanadab.com/Content/ID/7384/%D8%B1%D8%AF%D9%BE%D8%A7%DB%8C-%D9%86%D9%82%D8%A7%D8%B4%DB%8C-%D8%AF%D8%B1-%D8%B4%D8%B9%D8%B1%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B3%D9%87%D8%B1%D8%A7%D8%A8-%D8%B3%D9%BE%D9%87%D8%B1%DB%8C
باخوندن کامنت تون،یاد این لینک افتادم.

سپاس از حضور عزیزو گرامی شما

باشماق پنج‌شنبه 4 شهریور 1400 ساعت 16:08

سلام
خسته روی یکی از وسایل وررشی پارک نشسته بودم
یک پسر بچه دو سه تا ماشین اسباب بازی را جهت عکس سرسره بالا می انداخت و بعد بالا می رفت
بعضی وقتا شدت پرتاب اش طوری بود که ماشین از اونور می افتاد
بعد بچه پایین می امد و. دنبالش می گشت
من هم با دست اشاره کردم که کجا افتاده
جالب این بود ‌وقتی بر می داشت
با سر تشکر می کرد

سلام بر شما
عجب پسر مودب و بامعرفتی
دست شما درد نکنه .قطعا در ذهن اش .ماندگار خواهید شد.

باشماق پنج‌شنبه 4 شهریور 1400 ساعت 09:52

سلام
قدیمی ها سر خطی خطی کردن دیوار کلی کتک‌می خوردند
حالا بچه ها کلی آی باریکلا تحویل می گیرند
****
قدیمی تر ها
نون خشک و بطری خالی نوشابه و دمپایی کهنه را تحویل چرخی ها می دادند
و بجایش نمک می گرفتند
معامله ی پا یا پای

سلام بر شما
بله؛ما هم
جزءیکی از همان ؛بچه قدیمی ها هستیم.

همراه دادا و سارا.ماژیک و دستمال نم دار
بر می داشتیم.
روی مربع های□ □ □(در این مربع ها/من بابهم زدن پلک هایم/گذشته را نقاشی ..)سرامیک،نقاشی و خط خطی می کردیم.بعد.به یک باره .وسط نقاشی..دادا می پرسید،دی وال نه=دیوار نه؟!یعنی دیوارُ نقاشی نکنیم؟!می گفتم نه.می گفت،بابا دَ؟!فورا سارا می گفت،بابا دَ.بابا قیامت.اینو که میگفت.دادا می ترسید.ماژیکُ می گذاشت روی مربع .بعد سارا بغلش می کرد‌می گفت،نه.ترس بلامیسر. جاغاله،ی من داره نقا شی میکشه‌ دیگه.
من غش می رفتم:)))
*****
اینجا .کسی نون خشک نمی گرفت.من ام. این معامله ی پایاپای رو.از پنجره ی طبقه دوم،حوالی میدان امام حسین دیدم.
وقتی زن عمو بانو،که ما .اَمو زن .صداش می کنیم... صدای .آی نون خشکیِ رو شنید.چادر سر کرد و رفت..
چرخ.پر از نون خشک و سبد های رنگ وارنگ و گیره لباس .. بود.
از اون بالا،اَمو زن رو صدا زدم.گفتم،اون سبد قرمزِ رو بگیر.اَمو زن. سبدرو برداشت.بعد آقاهه یه سبد کوچولو.گرد و قرمز.گرفت سمت اَمو زن و گفت،این ام واسه اون بچه.
ایشان هم برگشت و به اش گفت،اون بچه اس؟!منو.تو رو.می بره گم گور میکنه.
بنده خدا.شُک شد.که ایشان چرا چون گفت؟!
وخوب.قبل رفتن.با خان عمو بحث اش شده بود.
یعنی خان عمو داشتند.از شوهر خواهر خودش .مش حسن بزرگوار ، انتقاد می کردن.که بحث شون گرفت یهویی.
بگذریم.
یکی از همکاران شما تعریف کرد.
مامور پایاپای،پایان وقت اداری تشریف آورده بود.
خانم صفری،برگشت به اش گفت.
آخه.آدم .الان میاد واسه پایاپای؟
مامور ناراحت میشه.چون توضیح گفته بود.موتورش خراب شده بوده..‌برمیگرده به اش میگه.من آدم نیستم که خانم!!!
خانم صفریِ خجسته ی ما میگه؛ واا،پس چی هستین؟
مامور پایاپای،عصبانی .محکم دستش رو .می کوبه. پشت باجه و میگه؛مِی مون!!:

مهرداد چهارشنبه 3 شهریور 1400 ساعت 20:47

فقط شهادت

به قول دادا.وول نخور.بزا.بِتِ شَمِت=بکشمت

چهارشنبه 3 شهریور 1400 ساعت 18:50

درود و سپاس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد