مش محمد ،
همساده ی سرزمین پدری؛ همجوارِ زمین های پدربزرگ ....
آبدارچیِ امام زاده و مسجدِ روستا هم هستند.
ایشان از وقتی که،با دختر کارخانه دار(کارخانه ی شالی کوبی)ازدواج کردند.همساده ی پدربزرگ شدن.
ماه خانم،
همسر مش محمد ،مادر داود و جعفر،خواهرشوهرِ عمه افسر ،زنِ مهربان و قناعت گری هستند.
القصه،
مامان جانِ نو عروس،وقتی می شنون که،
فاطی و زهرا و زینب،محسن و محمد و مهدی و علی،بچه های خواهر شوهرش ماه خانم را عمه صدا می کنند...ایشان هم .عمه،و به زبان مادری ."عَمای"صداش می کنند.
ما ها که ،دیده به جهان گشودیم.... از مادر یاد گرفتیم و عَمای صداش می کنیم.
عَمای.خیلی به ما لطف داره.
گاهی لیمو،گاهی نون،گاهی پرتقال گاهی بالنگ .گاهی کدو،گاهی نارنج...
خلاصه هرچی دم دستش باشه،پیغام میده به باباجی،بیا کارت دارم...ببر واسه چومِی.
چهار سال پیش،
همراه برادرها ،عید دیدنی. خدمت عَمای رسیدیم.
خونه ی عَمای،توباغ بزرگی بنا شده.که انواع.واقسام درخت ها.درش یافت میشه.از درختان میوه گرفته،تا زینتی و گل و گیاه...
واین برای من شگفت انگیز و پر شور و نشاطِ.
وآن روز ،
هر چقدر دلمون خواست،تو باغ عمای .ول ول.چرخیدیم و..به قول دادا تِیف کردیم.
بعد که ،خدمت عَمای رسیدیم...
گفتم،عَمای؟
گفت .بله؟!
گفتم چطور؟!
و از چه سالی این درخت ها رو کاشتین؟!
عمای همین جور:)منو نگاه کرد.
گفتم آخه همساده های دور و بر،هیچ کدوم از این درختا رو ندارن.
عمای همین جور:)منو نگاه کرد.
گفتم مثلا همین درخت کاج،لنگه ی همین ،تو کاخ موزه ی رامسر دیدم.
عمای همین جور:) منو نگاه کرد.
گفتم یادم هست.،پدر بزرگ،تو باغ پشتی،ترنج داشت.
عمای همین جور:)منو نگاه کرد.
عمه ماه خانم،ملقب به عمای،دهن سفت و محکمی داره.والبته .پر دل و جراتِ.که اگه.همین عمای و مش محمد .خان عمو رو.میون کاه و کُلش انبار برنج شون..پنهون نکرده بودن.همون اتفاقی که برای خیلی ها افتاد.برای خان عمو می افتاد.
بگذریم.
چوپان گفت.
جان من بگو عمای.ما به کسی نمی گیم.
عمای قشنگ خندید.
گفت،بعد عروسی و ساکن شدن ام.برادرم می آمد و
به ام سر می زد.
بعد دست اش رو بلند کرد و
گرفت سمت شالیزار و ...راه باریکه ای.
گفت،برادرم،از همین سمت می آمد .تو همین رفت و آمد ها.افسر رو دید و
صد دل عاشق اش شد.
گفت،بس که،برادرم سر راه افسر سبز شد.بلند بلند براش آواز می خوند.بلاخره افسر رو هم، دیوانه ی خودش کرد.
بعد سکوت کرد.
لبخند که زد.
چوپان گفت،بعدش؟!
گفت،پدربزرگ تون.رفته بود شهسوار...از آنجا.نهال فرستاده بود.و پیغام داده بود که،تا برگشتنم،دایی صفر نهال ها رو به زمین بسپره..
گفت،افسر دس دوجین کرد،یعنی سوا کردیعنی نهال خوبا رو،به بهانه ی دیدار،برداشت برد خونه ی عمای،وآن وقت.به اتفاق عشقش.نهال ها رو،توباغ عمای کاشت و..واقعا؛دیگه عرضی نیست.
پ.ن؛عمه ماه خانم،ترنج فرستاده.واین بهانه ای شد...بعد مدت ها.باباجی رو ببینم.
ترنجhttps://quickfit.ir/Bergamot-orange
.
سلام. همولایتی از اینکه به من سر زدید سپاسگزارم.
این پستتون هم خیلی جالب بود.
با سلام و سپاس ؛شما هم خیلی خوش آمدید و صفا آوردین.
و مرسی از توجه ی تان
راستش چند وقتیه بابام میگه زمین فلان جا رو باغ کنین. الان یه همچین چیزی تو ذهنم آمد. ممنون از شما
به به،چه فکر خوبی.بخیر و خوشی باغ اش کنید.دست پدر محترم با فرمایش قشنگ شون ،درد نکنه
چه داستان قشنگی داره اون باغ
فکر می کردم ترنج دیدم قبلا. حالا که عکس گذاشتی فهمیدم تا حالا ندیده بودم
می قشنگ لاکو دانه ای
خدایا همیشه مراقب لاکودانه گل ام باش
خیلی مرسی از حضور عزیز و خوشگل تونگیانا.
جالب بود!
دلم دیدن اون باغ را خواست؛ چه خوبه که فلسفه ای باشه پشت هر درخت.
ممنون از توجه ی شما.
دالان اقاقیا ها ،دقیقاً بالا سرِ اون باغ.آنجا ایستادن .نظاره گر باغِ شکوهمند بودن.... به قول آقای هیراد،خیلی حال میده خصوصا که.فوج.فوج.عطر وحشی، گل و گیاه و دار و درخت.. تو دماغ و گریبان تو می زنه...
مش محمد گفته،مدیونی، که هر وقت دلتون خواست،نیایین باغ.
بله،و درخت،..
باور ندارم که روزی سرودهای را
ببینم که به زیبایی یک درخت باشد
درختی که دهان گرسنهاش
به سینه جاری شیرین زمین فشرده است
درختی که تمامی روز رو به خدا دارد
و بازوان پربرگ خود را به دعا میافرازد
درختی که در تابستان شاید
آشیانهای از سینهسرخان را بر گیسوان دارد
و بر سینهاش برف نشسته
و با باران همنشین است
اشعار را چون من میسرایند
اما، تنها خداست که میتواند درخت بیافریند
خیلی ممنون از حضور عزیز و گرامی تان
سلام
همیشه دلم می خواست ترنج را از نزدیک ببینم
الان که عکسش را در لیک گذلشتی دیدم
ولی یادم نمی آید که خورده باشم
سلام بر شما
دلتون نخواد.پوسته ی سفیداش،خیلی شیرینِ.فیله اش،مزه ی نارنج و لیمو و پرتقال رو داره.وخیلی ترش تر از نارنجِ
سلام
چه داستانی
البته انتهایش من را یاد این شعر انداخت
بیستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد
یعنی دو تا عاشق معشوق وقتی با هم بکارند
همین می شود که نمونه اش را باید در کاخ دید
*****
قدیمی ها خیلی مهربان بودند
مادر بزرگ من همیشه میوه هایش را که برایش می بردیم بخورد کنار می گذاشت و به بچه های عمه ام می داد
سلام بر شما
داستان واقعی و راستکی بود.
من عاشق واژه ی بیستون،خود بیستون،ایضا خیابان بیستون رشت،هستم.که از سی نما و سبز میدان و کتاب خانه و
پاساژ و کفش اول و ساندویچی و بازار بزرگ بگذری و
برسی بیستون و...باغ وطن آبادی و میدان مادر و
خیابان معلم و
شیرینی فروشی ویلانج،اشهدی،..
*****
بله.قدیمی ها.سرد و گرم چشیده ها،خیلی مهربان بودن و
هستند
خدا اموات شما رو رحمت کنه
مادرها و مادر بزرگ ها،دوست ندارن.بچه ها.دست خالی،از پیش شون برن
عمه ماه خانم.علاوه بر میوه.دوتا پارچه دامن،یه پارچه پیرهنیِ،پولک دوزی شده .به ام داده