<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*
<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*

ساقی غم فردای حریفان چه خوری. . .

نظرات 6 + ارسال نظر
باشماق پنج‌شنبه 26 اسفند 1400 ساعت 14:08

سلام
تشکر
مطالب خوبی عنوان کردید
به نظرم اگه به دخترم می گفتم چون احساسی تصمیم می گیره
چادر به کمر می بست
می رفت دعوا
کلاس هم که تموم شد
تا ببینیم سال بعد چه می شود
البته به نظر من کلاس جهار هنوز زوده که کلاس زبان بره مخصوصا اینکه زیاد هم علاقه به درس و مشق ندارد

سلام بر شما
خیلی ممنون از لطف و توجه ی شما.
عرض کردم.نوه گل تون بیش فهمِ.راز را با شما درمیان گذاشت=هم سبک شد.هم از دعوا پیشگیری کرد.
همه چی به علاقه اس.وایشان تصمیم و علاقه ی شان را اعلام کردن و
از خدا واسش خیرو خوشی و برکت و سلامتی و موفقیت آرزومندم
دعوا کاری پیش نمی بره.
من خدمت مدیر رسیدم؛با سوال هام.مثلا اینکه.آقای مدیر؟لطفا بفرمایید که.چرا و چه دلیلی داره که؟دانش آموزشما.که نهارش رو میل کرده لقمه اش تو کیفِشِ.بنا بر احتیاط.که یه وقت خوراکی دلش خواست.پول تو جیبی هم.توی جیبشِ.این چنین سر از بوفه درمیاره؟
گفت.بچگی کردن.
عرض کردم.مدرسه جای بچه نیست. بچه ها تو مهدکودک اند.اینجا مدرسه است.و مدرسه جای تعلیم وتربیتِ.یا تعلیمِ دست درازی؟

بهرحال ایشان به مانند محکومین ابد خورده.گیج و محاصره شده.چندین و چند بار عذرخواهی گفتن.و قول گفتن.که چنین خبطی.هرگز تکرار نخواهد شد.
بعد رفتم پیش بچه ها.بهشون گفتم اول برید از بابای مدرسه عذرخواهی کنید.بعد هرچی برداشته بودین.پولش رو حساب کنید.گفتند باشه خاله.فقط به مامان هامون چیزی نگین.من با مامان هاشون در ارتباط نبودم.گفتم باشه
ها والا.به قول سید علی صالحی
بیا بی خبر به خواب هفت سالگی بر گردیم
غصه هامان گوشه گنجه بی کلید
مشقهامان نوشته
تقویم تمام مدارس در باد
و عید یعنی همیشه همین فردا
نه دوش و نه امروز ،

مهرداد چهارشنبه 25 اسفند 1400 ساعت 20:25

غنچه گل محمدی خیلی خوش‌بو هست.

ها کاکو،خصوصا توی نم و رطوبت هوا و
بارون زده اش که دیگه

یه پری چهارشنبه 25 اسفند 1400 ساعت 20:24 http://Mynbs.blogsky.com

سلااام
بانو میدونین دوستتون دارم

+

سلااااااام به روی بهتر از ماهِ گل دخترم
بله که می دونم و
منم خیلی خیلی ممنون وجود عزیزو بسیار دوست داشتنی تون هستم و
تا همیشل دوستتون دارم بلامیسر

+

دونده چهارشنبه 25 اسفند 1400 ساعت 17:05

سلام و درود بر شما
خیلی خیلی خوش آمدید و صفا آوردین و
بسی گل از گل مان شکفتینعزیز جان بانو

سیدمهدی میرمحمدی چهارشنبه 25 اسفند 1400 ساعت 15:53 Http://seyedmehdi1362.blogfa.com

سلام.عالی بود

سلام بر شما.خیلی خوش آمدید و
خیلی ممنون و مچکر از نظر لطف تان

باشماق چهارشنبه 25 اسفند 1400 ساعت 14:06

با سلام
چه تصویر زنده و کارت پستالی
عید که می شد می رفتم کارت پستال‌های زیبا می خریدیم
در پاکت سفید می گذاشتیم و روی میز آقای معلم می گذاشتیم
البته برای دوستان هم با پست شهری می فرستادیم
چه لذتی داشت
چند روز پیش
نوه ام گفت بابایی یک راز
گفتم چیه
گفت معلم کلاس زبان میگه از جیب باباتون پول بر دارید
گفتم خب بهش می گفتی بابام اینقدر بهم پول می دهد که نیاز به برداشتن پول ندارم
گفته حتی اگه پول هم بهتون می ده پول برداشتن کیف داره
منو به فکر انداخت گفتم یواشی به مامانش بگم
ولی نگفتم چون یک راز است و اعتماد از بین می رود
بعدا پرسیدم خانمت ازدواج کرده گفت نه ۲۱ ساله است و دانشجو
من فکر می کنم بچه گی کرده است عکس العملی تا حالا نشون ندادم

سلام بر شما
سپاس از دقت و توجه ی تان
دایی کوچیکه هم .کارت پستال های زیبا پست می کرد.برای دوستاش.برای خان عموش.برای عمو کوچیکه اش و
آقای دبیر عربی ش.یکی هم برای من کنار می گذاشت.
مثلا یکی از کارت هام.یه شاخه رز قرمز.با پس زمینه ی تیره.به اش گفتم.انگار شبِ و
گل توی بارون و باغچه بوده.بعد چراغ دستی گرفتن تو صورتش و ازش عکس گرفتن.قشنگ خندید.گفت امشب با چراغ دستی .می ریم تو باغچه و گلها رو روشن می کنیم.
اون وقت ها.خوشید ستاره ی سهیل بود و
روز و شب های اینجا.یکریز بارونی.ابری و خاکستری وسیاه...
شب بود و نم نم باران های نقره ای.
یه دونه غنچه ی رز صورتی پیدا کردیم و چراغ دستی گرفتیم تو صورتش.سوسوی قطره .مث ستاره ها بود



" واین یک راز"

چه خوب که با بابایی درمیان گذاشته

احتمالا بچه ها جمله ای که شما فرمودین رو گفتند،که ایشان گفتند:"حتی اگه پول هم بهتون می ده پول برداشتن کیف داره "

من فکر می کنم.یه چرایی؟ باید داشته باشه.
مثلا مدیر و معاون با بابایِ مدرسه اختلاف داشتن.درنبود ایشان‌.معاون به بچه ها گفته.برید از بوفه.هرچی دلتون خواست بردارید.
بابای مدرسه.سی و چند ساله‌.دانشجوی نمیدونم چیِ پیام نور.برادرخانم مدیر کل بود و در حیاط مدرسه ی هوشنمد و خانه ی نو ساز زندگی می کرد.
بوفه هم دستش بود و
خوب.گاهی کلاس های دانشگاه‌.پشت هم بود و مدیر و معاون بدون چای مانده بودن و...
این شد که.بچه های مردمو طعمه اختلاف شون قراردادن ...یعنی خودشون بچه ها رو فرستادن بوفه.بعد دیدن اوضاع نقشه شون خیطه.از بچه ها تعهد گرفتن.ومنت سرشون گذاشتن.که به اولیاها تون نمی گیم.
ولیکن بنده خدمت مدیر رسیدم و
وقتی از در دفتر درآمدم.عروس بزرگه رنگ به رو نداشت وگفت،وای آبجی.من ازت خیلی می ترسم.
من چه ترسی دارم؟!

به فرمایش رسول اکرم
کمال عقل پس از ایمان به خدا، مدارا کردن با مردم است به شرط آن که حق، ترک نشود.

مثلا یه معلمی بود.میگفتن سر کلاس به بچه ها فهش میده.
ادل سال بعد.قسمت شد دادا تو کلاسش باشه.به اتفاق عروس بزرگه.رفتیم جلسه و
ایشان از سابقه تدریس شون گفتند و
قوانین تدریس و
سرآخر گفتند:"خواهشا به بچه ها بگید که.سر کلاس.شلوغ نکن.حرف نزنن.من اعصاب هیس.ساکت.گفتن ندارم،به اداره ام توضیح گفتم.منتهی منو بازنشسته نکردن‌..
گفت شب عروسی برادرم.خونه پدرم جمع شده بودیم.تدارک شام عروسی می دیدیم.پدرم و مادرم.گفتند بریم یه وسیله بگیریم و بیاییم.دوتایی رفتن رستم آباد.گفت رفته بودن.زود برگردن.دوساعت بعد.خبر آوردن تصادف کردن.گفت خدا واسه هیشکی پیش نیاره.ما با لباس عروسی.سر جنازه ی له شده پدر و مادرم.حاظر شدیم.گفت شام عروسی ،به شام عزا تبدیل شد و
یه شبه.ما دوتا عزیزمونو ازدست دادیم...گفت همهمه و شلوغی.یادآور آن روز و آن صحنه و جوی خون...گفت چند ساله که دارو مصرف میکنم.بلکم روح و روانم درمان شه.
گفت من از همه عذرخواهی میکنم.خواهشا به بچه ها یادآوری کنید .که من شرمنده نشم...
عروس بزرگه خواست کلاس دادا رو عوض کنه.نگذاشتم،گفتم دادا بچه نیست.به جای تعویض کلاس. باید واضح توجیح شه.وآنچه که معلم اش خواسته.ما ازش بخواهیم.
وما توی هیچ جلسه ی دیگه ای شرکت نکردیم.
تا خرداد .واسه کارنامه که رفتیم و
خودمونو معرفی کردیم و
ایشان فورا از جا برخاستن و
گفتند،آقای دادا جزء بچه های باهوش و مودب کلاسم بود و
هوای منو خیلی داشت.
بعد کلی براش دعا و آرزوهای خوب کرد.
سال بعد.گفتند آقای معلم اخراج شده.گفتند اولیا رفتن اداره ...
گویا یکی از بچه ها ماشین حساب آورده بوده.بعد بغل دستیش برمیداره ببینه.بعد بی توجه به سه بار اخطار آقای معلم.بین شون تو بکش
من بکش اتفاق می افته و
آقای معلم عصبانی میشه و
بچه ها رو به فهش می گیره و
ماشین حساب و به دیوار...

گل نوه ی شما دختر خانم بیش فهمیِ.
تیچرش.۲۱ ساله و
دانشجو.
من اون دیویِ توی برنامه ی کلاه قرمزی رو خیلی دوست دارم.چرا؟چون به اش میگن‌بچه ی خوب.بچه ایِ که گوش به حرف بزرگترها؟!
وقتی اون میگه نده.من کیف می کنم و
غش می رم.
چه حرف درست.چه حرف غلط.چه پدر و مادر.چه معلم و هر بزرگتر و کوچکتر دیگه ای...بچه ها باید بدون هرکسی حتی پدر و مادر آدم،می تونه اشتباه کنه...چی درسته‌.چی غلطه رو،بچه ها باید با اندیشه ورزی یاد بگیرن...
من هرچه فکر میکنم‌.تنها اشتباهی که.تا به این سن و سال.بدون اندیشه خودم.تا حدودی احساسی و چشم بسته.مرتکبش شدم.
قبول کردن.وآمدن به اینجا بوده‌.واین حسِ بده.با طناب پوسیده رفتن ته چاهُ ،تجربه کردم.والبته‌.چون آدم وقتی با میل خودش اشتباهی رو مرتکب بشه.پذیرشش قابل قبوله و تاآخرش پای اشتباهش می مونه.ولی وقتی به حرف دیگری و دیگران.آدم مرتکب اشتباه شه‌.بین راه جا می زنه و...
ناشکری نمی کنم.اینجا واقعا واقعا مشکلی ندارم.میدونمم چوپان هم خیرم رو خواسته.هم دل ش خواسته که،سارا راحت تر باشه.،درپناه یزدان سلامت و خوش باشه.ولی نیاز بود.باهاش قاطی کنم .که پیگیر برگرداندم باشه.توکل به خدا.ممکنه این برگشت ۵ سال هم طول بکشه.هیچ اشکالی نداره.همین که استارت برگشت شروع شده.خدا را صد هزار بار شکر و سپاس.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد