<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*
<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*

ورای نور و ظلمت...

نظرات 5 + ارسال نظر
سید محسن یکشنبه 21 فروردین 1401 ساعت 18:56

*کوشش برای درک همه چیز از راه کلام، پوچ و بیهوده است

درود و سپاس از حضور و جملات تامل برانگیزتان.

سید محسن شنبه 20 فروردین 1401 ساعت 18:00

*آموزش و پرورش و سایر مرا کز اجتماعی به ما چگونه فکر کنیم را، نمی اموزند. آنها بما می اموزند که به چی، فکر کنیم.

باشماق چهارشنبه 17 فروردین 1401 ساعت 10:33

سلام
فیلم را ندیده ام

سلام بر شما
فرصت کردین،فیلم درخت گردو رو ببینید.

یک بار.همراه مادربزرگ .رفته بودم مهمونی.خونه ی خواهر زاده اش.حیاط دختر خاله .خانم گل.پر از گل و گیاه و دار و درخت بود؛هست.یه چاه دهنه گشاد.با تنورهِ سفالی.با یه طناب زرد و سطل رزینی سیاه.کنارش.یه تخته سنگ. به عنوان زیر پایی .چسبیده به تنه ی چاه بود.روی تخته سنگ ایستادم.آسمان در چاه پیدا بود.بعد به یک باره.موج موج ایجاد شد.سطل رو ب تهه چاه فرستادم.پر آب شد.کشیدم بالا.یعنی به نیمه رسیدم.به یکباره سطل آمد بالا.سر بلند کردم.با یک آقایی.به سن و سال خان دایی.چشم تو چشم شدم.گفت کار خطرناکی می کنی.چیزی نگفتم اشاره به سطل کرد.گفت آب بریزم .دستت رو بشوری؟.گفتم دستم کثیف نیست .آن وقت. جفت ابروهامُ گره کردم و با قیض، ... سطل آبُ .برگردوندم توی چاه‌.نگاهم کرد.سعی کرد نخنده.بعد رفت سمت طویله ی گاو و گاومیش ها. خیلی گاو داشت.خیلی گاومیش داشت.رفتنش رو تماشا کردم.یک دسته مرغ و خروس و جوجه . غاز و اردک و بوقلمون...دنبالش راه افتادن...همراهش وارد طویله شدن.یکجا.سرو صدای همه ی حیونادرآمد.یک ترس و وحشتی.همه ی وجودمُ گرفت.
تهه سطل پر ازماسه بود.چاه همچنان در جوشش.سطل رو سرجاش گذاشتم و
بدو بدو رفتم روی ایوان.نفس.نفس زنان کنار مادربزرگ نشستم و پرسید چی شده؟گفتم بریم خونه.خانم گل پرسید چی میگه خاله؟!مادربزرگ گفت،میگه بریم.خانم گل گفت.تازه فارِسِه دی=تازه رسیدین که.به بازوی مادربزرگ زدم.مادر بزرگ کلافه شد.وقت برخاستن گفت.کله ی پدربزرگت.
این خاطره.مربوط به سال ۶۶ است.امروز سالمرگ مادربزرگ است.بعد ها فهمیدم.مادربزرگ.وقتی می فهمید قراره.پسر یکی اعزام بشه.می رفت دیدارش.مثلا قبل اعزام خان دایی هم رفته بود.و قبل اعزام خیلی های دیگر...
بقیه ی این روایت رو.از زبان خانم گل و فریده و کبری و زهرا و مش صادق(محمد) و دوستان ببینید و بشنوید.یعنی لینک خاطره رو .براتون می فرستم.
حالا ربطش به درخت گردو .بابت بمباران فکه و
جزغاله شدن خیلی ها.منجمله پسر خانم گل.
لعنت به جنگ.لعنت...

نام تمام بچه‌های رفته

در دفترچه دریاست

بالای این ساحل

فراز جنگل خوشگل

در چشم هر کوکب

گهواره‌ای بر پاست

بی‌خود نترس ای بچه تنها

نام تمام مردگان یحیی است

هر شب فراز ساحل باریک

دریا تماشا می‌کند هم‌بازیانش را

در متن این آبیچه تاریک

یک دسته کودک را

که چون یک خوشه گنجشک

بر پنج سیم برق

هر شب، گرد می‌آیند

اسفندیار مرده‌ای (بی‌وزن، مانند حباب کوچک صابون)

تا می‌نشیند

شعر می‌خواند

این پنج تا سیم چه خوشگله

مثل خطوط حامله

گنجشگ تپل مپل نک می‌زنه به خط سل

هر شب در این کشور

ما رفتگان، با برف و بوران باز می‌گردیم

در پنجره‌های به دریا باز

از هیاهو و بانگ چشم‌انداز

یک رشته گلدان می‌برند از خواب‌های ناز

ما را تماشا می‌کنند از دور

که هم صدای بچه‌های مرده می‌خوانیم

آوازمان، در برف پایان زمستانی

بر آبهای مرده می‌بارد

با کودکان مانده در آوار بمباران

در مجلس آواز، مهمانیم

یک ریز می‌خواند هنوز اسفندیار آن سو

خرگوش و خاکستر شدی ای بچه ترسو

دریای فردا کشتزار ماست

نام تمام مردگان یحیی است

آنک دهان‌های به خاموشی فروبسته به هم پیوست

تا یک صدای جمعی زیبا پدید آید

مجموعه‌ای در جزء جزئش، جام‌هایی که به هم می‌خورد

آواز گنجشک و بلور وبرف

آواز کار و زندگی و حرف

آواز گل‌هایی که در سرما و یخبندان نخواهد مرد

از عاشقان، از حلقه پیوند وبینایی

موسیقی احیای زیبایی

موسیقی جشن تولدها

آهنگ‌های شهربازی‌ها، نمایش‌ها

در تار و پود سازهای سیمی و بادی

شعر جهانگردی و تعطیلی و آزادی

این همسرایان نامشان یحیی است

و آن دهان، خواننده‌اش دریاست

با فکر احیای طبیعت‌ها، سفر‌ها، میهمانی‌ها

دم می‌دهد یحیی

و بچه‌ها همراه او آواز می‌خوانند

در نیلا به دریا

ای برف ببار

با فکر بهار

بر جنگل و دشت

بر شهر و دیار

ای مادر گرگ

ای چله بزرگ

هی زوزه بکش

هی آه برآر

ما از دل تو

بی‌باک‌تریم

از تندر و برق

چالاک‌تریم

با شمع و چراغ

در خانه و باغ

برف شب عید

همسایه ماست

این سرود و سپید با رنگ امید

فردا که رسید

سرمایه ماست

ای برف ببار

تا صبح بهار …

نوبت به نوبت، تا شب تحویل سال نو

گنجشک‌ها و بچه‌های مرده می‌خوانند

با چشم‌های کوچک شفاف

 تا صبح، روی سیم‌های برق می‌مانند.

"سپانلو"

باشماق سه‌شنبه 16 فروردین 1401 ساعت 23:26

سلام
ما نزدیک چاه نمی شدیم
چون مادرمون گفته بود ننه ی چاه می کشد آدم را توی چاه

سلام بر شما
خدا مادر تونو رحمت کنه.روح همه ی اموات تون شاد.و قرین رحمت الهی.
به ما هم .همین را گفته بودن.ولی خوب.یه قضیه این بود که.بنده بچه ی حرف گوش کنی نبودم.یک هم.خود ب خود جذب چاه ها می شدم.مثلا خونه ی هرکسی مهمونی می رفتیم.حتما و باید.توی چاهِشونو نگاه می کردم.دل ام می خواست.آب می کشیدم.
شما این فیلم رو دیدین؟https://fa.m.wikipedia.org/wiki/%DA%A9%D9%88%D9%87%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86_%D8%B3%D8%B1%D8%AF
توی چاهُ نگاه می کردن...

مهرداد سه‌شنبه 16 فروردین 1401 ساعت 16:34

عشایر هستن؟
خوشمان آمد
لاکن کوچ‌نشینی بسی سخت است

ها کاکو.

ما کوچ نشینی رو تجربه نکردیم.فقط اینکه.پس از زلزله ی سال ۶۹.برای مدتی در حیاط.زیر درخت خُوج=گلابی/ با چند دست رخت خواب و زیر انداز و چراغ خوراک پزی و روشنایی و کاسه بشقاب و،.(بیشتر شبیه ی خاله بازی بود.مثلا سفره پهن می کردیم.یهو قو باغه درختی.می پرید وسط سفره).به چادر اساس کشی کردیم. سخت بود.پخت و پز روی آتش.آب کشیدن از چاهِ کم آب.آتش وتشت آبگرم واستحمام با مکافات.البته به من،اجازه آب کشیدن رو نمی دادن.آن وقتی که بزرگترها خواب بعد ناهار تشریف داشتن.وی .یواشکی لب چاه می رفت و
ابتدا .دوطرف دهنه ی چاه رو نگاه می داشت.سپس نیم تنه.به داخل چاه می فرستاد و گفتگو می کرد.سپس ها تر.از چاه آب می کشید و
تا بیدار شدن بزرگتر ها.مخزن ها پر آب می شد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد