آن وقت هایی که آفتاب؛ از پس ابرهای ضخیمِ خاکستریِ،خاکستریِ،خاکستری؛بر می آمد و... از پنجره ی کلاس تو می زد؛معلم در حال تدریس بود؛ و آن یک نفر آدم هم،در حال تماشای نور و طاقچه و متعلقاتش.
آن وقت هایی که معلم، توام تدریس قدم می زد و بالایِ سرِ آن یک نفر آدم می رسید و می پرسید؛حواست کجاست؟!
آن یک نفر آدم با شرمندگی هیچ! نمی گفت.
و آن وقتی هایی که معلم مجددن می پرسید:پرسیدم حواست کجاست؟!آن یکنفرآدم خجل زده، تو دلش می گفت؛اجازه؟ روُ طاقچه، لابه لایِ ساقه هایِ لوبیاها.شم دونی ها،پیش نور و اون ذره هایی که توی نور کله معلق می زنند....وآن وقت ترهایی که معلم با خودکار،روی میز می زد و می گفت:پرسیدم حواست کجاست؟!
بلاخره آن یکنفرآدم دست از تصویر می کشید و
سر بلند می کرد و
چشم تو چشم،بعد مختصر مکثی ،بلاخره فک می جنبوندو میگفت؛ببخشید.
معلم مکثی می کرد.انگار که همه ی گفته هاو ناگفته های توی دلی را دیده و بی کم و کاست شنیده باشد ؛بی هیچ گفت و کلامی،با گام های متفکرانه ؛برمی گشت پشت میز اش.
وآن وقت ترهایی که،به صندلی اش تکیه می زد؛از همان جا،سی ثانیه شده نشده،زل می زدبه چهره ی مسخره یِ آن یکنفرآدم ...و آن وقت لبخند بلاتکلیف اش منهدم می شد و
خودش و بچه ها =کلاس می رفت رو هوا.
بله؛داشتم عرض می کردم که.تصویری را که مشاهده می کنید.باغچه ی لوبیا=پاچ باقلایِ ما است.
که به زبان مادری؛باقلا باغ .و آن وقتی هم که بخواهند قربان صدقه ی باغ شان بروند؛باقلاباغِ ی،می گویند.)
البته،قرار بر این بوده و است که؛آن باغچه توسط آقای چوپان ،به پارکینگ بدل شودکه؛ به علت کارهای بسیار اداره اش و کمک به پدرجان در کشاورزی، پروژه تا اطلاعِ ثانوی تعطیل می باشد... و به قول گفتنی؛بوخوت=خوابید.
...ولیکن ما فصل را مناسب دیدیم و آنجا را به باغچه ی پاچ باقلا بدل نمودیم و
هم اکنون که مشاهده می کنید.گلها به پیله های ریزه میزه ی باقلا بدل شدند :)
ولیکن...دوهفته ی دیگر؛می توان باقلا قاتق _با تکه ای ماهی دودیِ بخارپزشده توسط کته پلو... و پیاله ای زیتون پروده و چند حبه سیرترشیِ چندین ساله و یک لیوان دوغ نعناعی سفره چید و...با پس زمینه این موسیقی،تناول نمود و سپس ها همچون انوشه بانو.پرتاب شد.
و به قول آن ترانهه،من از این دنیا چی می خوام؟هان؟!
خوب...چوپان هم آمد و با دیدنِ باغچه گفت:به به:)عجب باقلا باغِ جم جوری درست کردی!
گفتم ؛ان شاءالله بعد برداشت باقلا_ترب می کارم.
متعجبانه پرسید:پس کی پارکینگش کنیم؟!"
عرض کردیم،ان شاءالله ،هر وقت ماشین خریدیم:))وآن وقت مثال سلمان خانِنون خ ِ خندیدیم و..ایشان یادش افتاد و بلند بالا خندید.
واینکه ؛
وقتی داشتم تایپ می کردم حواسم پیشه ،این ...و این،با پس زمینه ی ترانه زنده یاد دلکش بود و تایپ می نمودم..
یعنی؛می شنیدم .و فکرمی کردم و زمزمه می کردم؛ چو غنچهی سپیده دم
شکفته شد لبم ز هم
که شنیدم یارم بازآمد
ز سفر غمخوارم بازآمد..
خوب.حالا بفرماییدببینم که، آیا آن بوته کدویِ سفید
را در تصویر بالا دیده اید؟!.
خوب.ندیدین که ندیدین.فدای سرتون.خواستم عرض کنم که،این گُلِ همان بوته کَدُو است و از سمت راست_کنار آن دیوار هم؛نهال آلبالو؛همین.ممنون که وقت گذاشتید و خواندید و شنیدید و با ذهن پخش و پلایِ ما .از این لینک.به اون لینک آمدین و،به قول گیلک ها،ببخشید شیمی سه ر گیج بآوردیم،