تنها یک ورزا در میدان بود
نیزه بر تن.
.
.
گفتی: «من در خودم میدوم
که آتش را خاموش کنم.»
و باران اریب به پنجره میزد
گفتم: «قشنگ چه شکلیست؟
مادرت شبیه کیست؟
میخواهم وقتی چشم باز میکنم صبح
ببینم که در آینه میخندی.
یک چیز در این دنیا هست که چرا ندارد
دلیلش را نپرس
جبران ندارد نور
من برای خودم به تو گل دادم
مافاتی نیست
بازنده ندارد این قمار
میفهمی؟
اشک دارد و دلتنگی و انتظار.»
باران به پنجره میزد
اریب نگاه میکردم
چشمهات،
خدای من!
تمام صورتت خیس بود.
زیبا و خیس.