کتاب فصل ورق خورد
و سطر اول این بود:
حیات،غفلت رنگینِ یک دقیقه "حوا" است.
نگاه می کردی:میان گاو و چمن ذهن باد در جریان بود . . .
و صبح فطر شده بود.باران بند آمده بود. مسافر دل دل رفتن داشت....
کجا؟!نمی دانم.
ولی میدانم، دلش در حلقوم می تپید و انتظارمی کشید.
انتظار چه؟!
انتظار دیگر.انتظار می کشید.
خلاصه که صبح عید بود و داسِ مه نو، تا گِلوى مبارک،خزیده ی ابرهای نرم و خاکستری،خاکستری،خاکستری بود و
لابد خورشید خانم هم چارقد گلدارِ نوک مدادی سر کرده بود ...
ومسافر .بی چوبدست چوپانی راهی افتاد...
وقت راهی شدن.اسم تو را هزار بار توی دلش تکرار کرد.
و آن وقت ، باد ملایم سرشار از عطر علف پیچید ...
مسافر برای لحظه ای، چشم هایش را بست و نفس بلعید...
گفت ؛کجایید ؟دلم برای شما تنگ است.
وآن وقت برگشتید و لبخند زدید و
وباد سرشار از عطر اقاقیا ها و گلهای زیتون وحشی پیچید...
و ذهن مدهوشِ مسافر، خیال چرا گرفت...
چرا؟! چراء؟
لابد به قول شاعر:
من از عناصر چهار گانه، اطاعت می کنم
و کار تدوین نظامنامه ی قلبم
کار حکومت محلی کوران نیست و
می خواهم خواب اقاقیاها را بمیرم ...
وخوب.
همیشه یک صدایی هست.
صدا...صدای آب جاری بود.
صدا،
صدای جوشش چشمه توی سرش پیچید...
و آن وقت،مسافر گنگ و خواب آلود.با چکمه های پلاستیکی از میان جادهِ خیس و آب چاله های تمیز و علف زار های سبز و نقره پوش اطرافش عبور کرد...
مسافربا نجوایِ:"شفای من،درون ابرهای روی کوه هاست،شفای من درون برف هاست...شفای من،شفای من..."رفت و رفت و رفت .
و خوب.
معلوم است که به گاو رسید و از پشت گوش سرباز، به تماشا ایستاد.
مسافر، رد نگاه گاو را دنبال کرد...
آن سوی جاده .پای رود . دو بچه ی چند ساله ؛یکی دخترکی گیس افشان و مو خرمایی .یکی پسرکی ریز جثه ی مغموم.
دخترک می دوید.پسرک با لحن ذله شده ای می گفت:مواظب باش.مواظب باش.خوب از اون ور نرو،از این طرف برو....
دخترک نامفهوم چیزی گفت و بعد بلند خندید.
خدا از اینجور ول وله دخترک ها. نصیب هرکه دلش خواست بکند الهی.
پسرک گفت .پس همین جا،روی این سَکو بشین.دخترک گفت:" الان برمی گردم".بعد سمت خانه دوید .
خانه.خانه ای به سبک قدیم.با ایوان و تَلار .که پرنده پر نمی زد.که پرنده پر نمی زد و غم از سرو شکل اش زار می زد...
و مسافر هزار سال تاسیان شد.
برای چه؟! ندانم.
میشه از خودتون یه خبری به ام بدید؟!
پسرک روی سکو نشست و سر به زیر شد.
مسافر گفت الهی بمیرم.خدا از این مدل پسرک ها هم،نصیب هررر که دلش خواست بکند الهی.
و خوب.مسافر تامل نمود و از غلظت والحنِ دعای دویمش،به آفریدگار تفاوت ها پناه برد .و خدای ستارالعیوب مهربان متبسم شد و رویش رو آن طرف کرد.که مثلا من حواسم نبود.راحت باش.
مسافر یک کارخانه قند توی دلش آب شد و
زل زد به گوشه ی دلش و
آهسته گفت؛" هیچ چیزی قشنگتر از تماشای تو نیست."
بخدا.
وآن وقت.خدا به اهه اهم.افتاد و مسافر شرمنده پناه برد.
وآن وقتی که باد معطر احوال پیچید ؛پسرک متوجه ی این طرف رود شد.
گاو بود و مسافر با فاصله کنارش .
پسرک ،مسافر را نگاه می کرد و مسافر پسرک را و
گاو خانه را.
خانه?که غم ازش می بارید...
نگاه می کردیم.میان شان،میان ما هنوز ذهن باد جریان داشت و
به ناگاه گِلوی بلند گوی مسجد گفت:اللّهُمَّ اَهْلَ الْکِبْرِیاَّءِ وَالْعَظَمَهِ...
و ذهن مسافر ورق خورد.
و سطر اول این بود:
گاو ماده ، نازنین آیه 255.الهی به امید تو.
نگاه می کردیم؛که هیچ چیزی قشنگ تر از نگاه و تماشای تو نیست...
بخدا.