<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*
<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*

مسافر

 کتاب فصل ورق خورد

و سطر اول این بود:

حیات،غفلت رنگینِ یک دقیقه "حوا" است.

 نگاه می کردی:

میان گاو و چمن ذهن باد در جریان بود . . .



 

و صبح فطر شده بود.باران بند آمده بود. مسافر  دل دل  رفتن داشت....

کجا؟!نمی دانم.

ولی میدانم، دلش در حلقوم می تپید و انتظارمی کشید.

انتظار چه؟!

انتظار دیگر.انتظار می کشید.


خلاصه که صبح عید بود و داسِ مه نو، تا گِلوى مبارک،خزیده ی ابرهای نرم و خاکستری،خاکستری،خاکستری بود و

لابد خورشید خانم هم چارقد گلدارِ نوک مدادی سر کرده بود ...

 ومسافر .بی چوبدست چوپانی راهی افتاد...

وقت راهی شدن.اسم تو را هزار بار توی دلش تکرار کرد.

و آن وقت ، باد ملایم سرشار از عطر علف پیچید ...

مسافر برای لحظه ای، چشم هایش را بست و نفس بلعید... 

گفت ؛کجایید ؟دلم برای شما تنگ است.

وآن وقت برگشتید و لبخند زدید و

وباد سرشار از عطر اقاقیا ها و گلهای زیتون وحشی پیچید...

و ذهن مدهوشِ  مسافر، خیال چرا گرفت...

چرا؟! چراء؟

لابد به قول شاعر: 

من از عناصر چهار گانه، اطاعت می کنم


و کار تدوین نظامنامه ی قلبم


کار حکومت محلی کوران نیست و


می خواهم خواب اقاقیاها را بمیرم ...



وخوب.

همیشه یک صدایی هست.

صدا...صدای آب جاری بود.

صدا،

صدای جوشش چشمه توی سرش پیچید...

و آن  وقت،مسافر گنگ و خواب آلود.با چکمه های پلاستیکی از میان جادهِ خیس و آب چاله های تمیز و علف زار های  سبز و نقره پوش اطرافش  عبور کرد...

مسافربا نجوایِ:"شفای من،درون ابرهای روی کوه هاست،شفای من درون برف هاست...شفای من،شفای من..."رفت و رفت و رفت .

و خوب.

معلوم است که  به گاو  رسید  و از پشت گوش سرباز، به تماشا ایستاد.


مسافر، رد نگاه گاو را دنبال کرد...

آن سوی جاده .پای رود . دو بچه ی چند ساله ؛یکی دخترکی گیس افشان و مو خرمایی .یکی پسرکی ریز جثه ی مغموم.


دخترک می دوید.پسرک  با لحن ذله شده ای می گفت:مواظب باش.مواظب باش.خوب از اون ور نرو،از این طرف برو....

دخترک نامفهوم چیزی گفت و بعد بلند خندید.

خدا از اینجور ول وله دخترک ها. نصیب هرکه دلش خواست بکند الهی.

پسرک گفت .پس همین جا،روی این سَکو بشین.دخترک گفت:" الان برمی گردم".بعد  سمت خانه دوید .

خانه.خانه ای به سبک قدیم.با ایوان و تَلار .که پرنده پر نمی زد.که پرنده پر نمی زد و غم از سرو شکل اش  زار می زد...

و مسافر هزار سال تاسیان شد.

برای چه؟! ندانم.

میشه از خودتون یه خبری به ام بدید؟!

پسرک روی سکو نشست و سر به زیر شد.

مسافر گفت الهی بمیرم.خدا از این مدل پسرک ها هم،نصیب هررر که دلش خواست بکند الهی.

و خوب.مسافر تامل نمود و از غلظت والحنِ  دعای دویمش،به آفریدگار تفاوت ها پناه برد .و خدای ستارالعیوب مهربان متبسم شد و رویش رو آن طرف کرد.که مثلا من حواسم نبود.راحت باش.

مسافر یک کارخانه قند توی دلش آب شد و

زل زد به گوشه ی دلش و

آهسته گفت؛" هیچ چیزی قشنگ‌تر از تماشای تو نیست."

بخدا.

وآن وقت.خدا به اهه اهم.افتاد و مسافر شرمنده پناه برد.


وآن وقتی که باد  معطر احوال پیچید ؛پسرک متوجه ی این طرف رود شد.

گاو بود و مسافر با فاصله کنارش .

 پسرک ،مسافر را نگاه می کرد و مسافر پسرک را  و

گاو  خانه را.

خانه?که غم ازش می بارید...

نگاه می کردیم.میان شان،میان ما هنوز ذهن باد جریان داشت و

به ناگاه گِلوی بلند گوی مسجد گفت:اللّهُمَّ اَهْلَ الْکِبْرِیاَّءِ وَالْعَظَمَهِ...

و ذهن مسافر ورق خورد.

و سطر اول این بود:

گاو ماده ، نازنین آیه 255.الهی به امید تو.

نگاه می کردیم؛که هیچ چیزی قشنگ تر از نگاه و تماشای تو نیست...

بخدا.