<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*
<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*

وقتی صدایِ داوودیت هم داستانِ چشم هایت شد، خیالم را پیکرتراشی جاودانه ساخت . . .

                       


 خداوند تبارک و تعالى به داوود علیه‌ السلام وحى فرمود : اى داوود! در روزهاى خوشى‌ات مرایاد کن ، تا در روزهاى رنج و ناخوشى‌ات ، تو را پاسخ گویم.




"امام سجاد ع "


گفتم بریم رشت.گفت نه،بریم اسلام آباد جلگه

رسیدیم اسلام آباد جلگه.

  شماره ۱۷‌ شد نوبت ما.

لحظه به لحظه مطب شلوغ تر میشد.

بچه مدرسه ای ها،خواهر و  برادرای کوچیک  ترشون،ننه و باباهایی که بچه ها رو نگه میدارن.پدرها،پدربزرگ ها،تازه دومادا،تازه عروس ها،خلاصه پیر و جوان اهه اهه اهم،...

این سیستم مزخرب و نت کلنگی وتامین اشتباهی،.وقت  دکتر رو می گیره.

ساعت ۴:۳۰ رسیده بودیم مطب.

۶ ربع.نوبت ما نشده بود.

گفتم چهار بار رفته بودیم رشت و برگشته بودیم،بهتر نبود؟

گفت نه.همین دکتر خوبه:)

زمان لاک پشتی می گذشت.

رفتم بیرون مطب،مثل غاز پا زد آسمونو نگاه کردم و قدم زدم.تو ذهنم سیگار کشیدم و عصبی دود کردم...

روبه روم شرق بود و تکه ابرِ کبودی مغموم؛تو دلم گفتم،تاسیانی خوشه ی انگور سیاه است..."مژه هام مثال پرچین مه زده شدن...

نفس عمیقی کشیدم و

آمدم  و پرسیدم "ببخشید؟!نوبت مون کی میشه"گفت یازدهمی داره ویزیت میشه.

یِ مادر بزرگی،برگشت گفت پس چرا نوبت من نمیشه؟!

دیده بودمش،بیست دقیقه ای نبود که آمده بود.

گفتند حاج خانم،شما که تازه اومدی !!

فورا گفت شما چرا دو تایید؟!دکتر دوتا منشی میخواد چکار؟! 

گفتند،این کارآموز منه.اومده تزریقات یاد بگیره.

گفت،چرا لباسش کوتاهه؟!مگه عروسی اومده اینهمه آرایش داره؟

کار آموز زیر لب،جوری که منو بغل دستی بشنویم باقیض گفت،حالا که شکر خدا ،ورق داره برمی گرده؛ایشالا فوّد شیمی سر،شیمی چادران شیمی سر تیکه پارا کوند؛ایشلا بریزن سرتون و چادرا تونو،همون رو سرتون تیکه  پاره کنن.


می خواست ببینه واکنش مون چیه.آخه بعدش زیر چشمی نگاه کرد..

منم تو دلم تکرار کردم؛هر که خود داند و خدای دلش/که چه دردیست کجای دلش.../ در ظاهر خودم رو به کوچه علی چپ،نشنیده زدم.

خانم بغل دستی به اش گفت،ولش کن دختر جان،اون از مخ تعطیله.بچه ها و نوه هایش  از تو بدتراند.


کار آموز برگشت گفت،آخه  رو اعصابم راه رفته...

خانم بغل دستی، به اش گفت  تو ولش کن؛بعد سر چرخوند سمت ام و گفت؛خانم،بخدا من چادری ام.ولی بچه هام  امروزی اند.چه کنم؟!با زورمیشه  چادر سر شون کرد.با سر،مطمئن گفتم نه.

بعد آهسته گفت،من اومدم دوتا آمپول بزنم، واسه همین چیزا ،داشتم می اومدم چادرمُ  سر نکردم...

برای اوضاع کنونی؛برای این به جون هم افتادن ها؛سرم رو  از سر تاسف  چپ و راست کردم...

گفت هرکی به عمل خودش!درسته؟!

لبخندم گرفت.ماسک ام رو کنار زدم و گفتم ؛"بله،درسته:)!"



پری  شب چوپان پیش مون بود،

فردا راهی مشهدالرضا میشه.

گفتم میشه نری؟

گفت نه،نمیشه؛باید برم.

اگه مردشریف بود.

قطعا می گفت باشه،نمی رم.

زمین تا آسمون؛ فرق بین دو برادر.

گفت رخت خواب امُ وسط پذیرایی پهن کن.۶ صبح می خوام برم نون بگیرم.

نشون ب اون نشون تا شش و نیم،خُرو پف می کرد.میگه اینجا خیلی خواب میچسبه و راحت می خوابم....



بلاخره نوبت مون شد.

وارد اتاق پزشک شدیم و بعد سلام و احوال پرسی و خدا قوت و آرزوی صبر و سلامتی؛گفتم من می خواستم برم رشت.

ایشون گفتند نه،رشت نمیام.

برگشت سمتش و گفت:مرسی  خانم سارا :)!"

گفت خوب ،جریان چیه؟

گفتم؛ جریان این آنفلوآنزا چیه آقای دکتر؟

گفتند هیچی.خاطر تون جمع باشه.همون قدیمی اس.بعد دوسال .مدارس بازشده؛مجددن سروکله اش پیدا شده.نیاز دارویی ام نداره.فقط استراحت و مایعات گرمِ.

گفتم خدا رو شکر؛ خیلی ممنون از توضیحات تون.

واما سارا.ایشون میگن  گوش هام کیپ اند.توی کلاس خوب نمی شنوم؛ اعصابم خورد میشه...

یهو صدای سالن بلند تر شد .

گویا حاج خانم رد داد و  بلند شد رفت...



خوب،

شیمی جان قوربان.

باباجی نمی دونه چوپان راهی خراسانِ ها،چون استرس واسه معده اش خوب نیست.لطفا شما هم حواس تون باشه. باباجی  متوجه غیبت چوپان نشه:)


** عنوان از حسام مالکی