دکتر نوشته بود:سوار(نصف جهان) اتوبوس شدم تا به تهران برگردم."
به ساعت انتشار پست را نگاه کردم:
00:50
تو ذهن ام ، شب شد. آن وقت چراغ های اتوبوس,یکی پس از دیگری روشن شدن...
هر دو دقیقه یک بار.یک قطره باران،با اندک ضربه ای روی سرم فرود میآمد....
سقف اتوبوس سوراخ بود و...سوز از درز و دالان و در و پنجره ها تو میزد...
سر چرخوندم.بادست راست.بخار پنجره رو پاک کردم و
خیره به
سوسویِ چراغ ها،با بگ گرند برف چرک گرفته ی کنار جاده؛هزار سال دلتنگ شدم....
بگذریم...
به اتفاق،شیطنت یک رشتی با حسن آقا را ببینیم
ها ها ها