<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*
<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*

مثل برکه ‌ای زلال در آغوش زمین. . .

  

مرا پرنده‌یی بدین دیار هدایت نکرده بود:         

من خود از این تیره خاک         

                             رُسته بودم         

چون پونه‌ی خودرویی         

که بی‌دخالتِ جالیزبان         

                          از رطوبتِ جوباره‌یی.  


به خدا که.



 از پیاده رویِ خیابانی که دو طرف اش.چناران شبابِ با نشیط و نشاط و... مغازه ها و پاساژ ها و کسبه ی دوست داشتنی ای هم دارد،...می گذرم.

این خیابان  را دوست دارم؛خیلی هم تورا.هوا خوش است و آسمان به اندازه آبی.

نسیم ،برگ درختان را له پیچ و تاب وا داشته است؟

یکی از مغازه ها،ویترین نو می بندد.نگاه می کنم.کاغذ کاهی و چسب و رقص نور و خنزل پنزل...خانم و آقایی،همزمان از مغازه کناری ، بیرون می آیند.  سر شان را به علامت سلام جنباندن و سلام گفتند...متقابلا/ دست به سینه،پانتومیم وار،..می گویم،سَلام..:)

حس خوبی به ام منتقل کردند‌.با دست،به مسیر پیش رویم اشاره  میکنم،یعنی با اجازه.جفت شان،دست شان را به علامت بفرمایید مغازه ما،درخدمت تون باشیم،...شال و روسری می فروشند.البته آقا،شال و روسری می فروشد.خانم در گوشه ای.بدلی جات و البسه زنانه.

مجددن با زبان بدن و پانتومینی.می گویم،خیلی ممنون..بعدا مزاحم میشم.

و  راه ام را پیش می گیرم....

ازکنار پیرمرد واکسی ...که چهار جفت کفش،که یکیش هشت ترک تر و تمیزی بود و

نوبت واکسش نرسیده بود می گذرم....کنار گل فروشی  و پیرمرد واکسی؛بعد اش؛ فروشگاه ورزشی،بوی لباس نو.

بعد اش؛ کیف و کفش دست دوز .آخ.از عطر و بوی چرم،

بعد  اش؛مانتو و کفش و صندل زنانه و...

بعد اش؛شیرینی پزی،بوی وانیل. عطر شیرینی ها.نون فانتزی .بعد  میوه فروشی .عطر سیبِ سرخ.

در کنارش آفتاب گردان داغِ گلپری.

بعد اش؛ سیس مونی .بوی نوزاد=پودر بچه.کافه و  بوی خوشِ قهوه.

رستوران و 

عطر باقالی پلو،زرشک پلو.

هوووم،

انواع و اقسام بو ها را استشمام می کنم و...پای ویترین نوشت افزاری می ایستم.بوی مداد.از اون مدادهایِ مخصوص طراحی.بلند است.نگاه می کنم،کسی نیست؟چرا،انگار یکی .کنج دنجی یافته و مشغول است.

و بعد ابزاریراق:))که بوی روغن ابزارها بلند است.یاد پدربزرگ می افتم.که چقدر حساس بود.که نوه ها روغن دانی اش را چپو نکنند.

با صبر و حوصله.ابزارها،داس و داره و گرواز و کاول و...،موتور شخم زدن و....را روغن کاری می کرد.

و بلاخره.به درب آهنیِ  سفید رنگ،با دستگیره طلایی،دو طرحِ لوزیِ سفید در بدنه اش می رسم.دسته کلیدم را از جیب مانتو ام بیرون می کشم.کلید را آهسته ،توی قفل می چپانم و

می چرخانم و ...وارد ساختمان می شوم ....

و آن وقت، درب آهنی را که بستم.یاد مرد شریف  می افتم.یاد جمله اش.:"دَر باید یخچالی بسته شه،تِپ.مث کریستالِ چِک!"

لبخند  که می زنم...یاد جمله ای که.در تست روان خوانده بودم می افتم،

نوشته بود؛شما و خصلت امیدواری.شما ولبخندی که همیشه بر لب دارید" لبخندم کشدار می شود و چیزی به قهقه نمانده... .چون بلافاصله.حرف مامان به ذهنم آمد. که گفته بود.اره.لبخندی که یعنی مست و شیتی.

وای.اگه یهو تو راه پله قاه.قاه.بخندم چی/:خدایا نخندم،خدایا نخندم.استغفرالله ربی ...

اهه اهم.

بله،می گفتیم،

ساختمان دو طبقه اس.طبقه همکف و یک طبقه رویش.

یک پذیرایی مستطیلی شکل،با دیوار های بی اندازه سفید.که دقت کنی.یک تم طوسی .نقره ای درش می بینی، دارد،با یک  اتاق،که آن هم مستطیلی است .و  کمدیواریِ بزرگ و جادار و شیری رنگ دارد،و چند  تابلویِ طراحی دلخواه و زیبا .با یک دیوار سرتاسر،شیشه ،پر نور و زیباتر،که باد، پردهای بلند حریر کتانِ سفید اش را همچون زنان هِندو،می رقصاند،...

 سمت چپ، آشپزخانه و متبخ است، پنجره اش سمت  همان خیابان گشوده می شود.و پنجره ی اتاق خواب .همان دیوار شیشه ای رو به حیاط  است.

 و بالکن اش،متصل به کمر کش کوه.در یک کشور دیگر،یعنی کوه هایی با شیارهای برفی و گل و گیاهانی که دامنه اش،با نسیم می شنگند و چند گاو،با زنگوله های بزرگ،چراء میکنند.

بله،داشتم عرض می کردم،وارد ساختمان شدم...

گوشه و کنار راه پله را وارسی می کنم.از تمیز بودنش لبخندم می گیرد.بعد سرم را بالا می گیرم.اثری از تار عنکبوت راه پله نبود.

حتی چراغ راه پله هم.گرد گیری شده بود.

گل از گل مان شکفت و 

 متبسم تر.....به درب آپارتمان رسیدم.

دری که،زمینه اش یشمی است،با رگِ های اکلیل طلایی.که از تمیزی برق می زند.

همزمان کلیدو  دستگیره را چرخاندم و .... وارد آپارتمان می شوم.ابتدا کفشم را در جاکفشی می گذارم.بعد  کیف و چادرم را در جا لباسی آویزان و سپس ها،خودم را در آینه ی جا لباسی می نگرم.مقنعه ام را که،مرتب ترمی کنم. چشم هایم را می بندم..نفس عمیق کشیدم.

هووووم،این چه عطر و بوییی می تونه باشه؟!

یه بویِ تازه اس.

بوی نو خرید را ماند...

یِ  نفس عمیقِ دیگر....

اوه.در عطر بوی فضای خانه .بوی چای تازه دم،بوی قهوه  و بوی سنبل،بوی لباس؟یا وسیله ی نو؟ پخش هواست...

کنج کاوانه به سمت آشپز خانه می رم،همه جا تمیز مرتب است.به بدنه ی کتری دست می زنم،داغ و سوزان است ،در قوری را که برمی دارم،عطر چای تازه دم،به صورتم می زند...

به سمت پنجره کشیده می شوم.دستگیره اش را می چرخانم.هوای تازه تو می زند.تنه ی چنار و شاخه ی پر برگ چه ای  که،سمت پنجره دست دراز کرده.

دستش را کوتاه نمی کنم.دست می برم و به گرمی شاخه ی برگچه دار را می فشارم.دو پرنده .آمدند و سریع بلند شدن رفتن...به کجا چنین شتابان؟

پنجره را که بستم.چای ام را می نوشم.هنوز عطر و بوی نو .پخش هواست.بلند که می شوم.برگه ی چسبیده به در یخچال را دیدم.

یک برگه ی آ چهارِ شیری رنگ است.رویش یک :)"با یک سری اشکال کشیده شده است.بعد عدد گذاری هم  شده اند.یعنی این شکل،اول است.اون شکل دوم.بعد یک دیوار ترسیم شده.

هر چه فکر می کنم؟ این جعبه ی مربع شکل را کجا دیده ام.یادم نمی آید...از پذیرایی به بالکن می روم.خدا می داند که.چقدر این بالکن ؟ گاردن روف.روف گاردن.هر چه که هست.را دوست می دارم.وخیلی هم تورا.

درب کشویی اش را می بندم.به سمت اتاق خواب می روم.در را که باز کردم.بوی نو خرید.بیشتربود.به عبارتی اتاق لبریز عطر نو خرید بود. 

نگاه کردم.روی تخت.یک کنترل بود.که شکل اش روی آن کاغذ کشیده شده بود.برگشتم آشپزخانه،کاغذ را برداشتم و نمی دانم چطور خودم را به اتاق رساندم.بله.این طور که.دست چپ ام به دستگیره خورد و درد گرفت..‌


و آن وقت .شکل به شکل پیش رفتم و

از  فراوانی  ذوق و شوق . بلند بالا خندیدم و مثال باباجی. به پهلویِ راست،روی تخت دراز کشیدم.از ذووووق وافر.با خود و در خود.هی خندیدم...و بلند گفتم.تی عید مُبارک بلامیسر.