حالا من از کودکی و نوجوانی ام گذشته ام و زمان در من به سال هزاروسیصد و هفتاد و چند است؛ تو پشت میزت نشسته ای و من دست هایم را زده ام زیر چانه ام و در هپروت سیر می کنم.
و تو خوب تر می دانی ؛چه می فهمم از انتگرال و مشتق و از بین صفر و یک؛ بینهایت عدد...یعنی چه؟!
ولیکن ما تا بیاییم بگوییم فلان و بهمان،به قول عزیزی ...تو فرحزاد را رد کردی و...فیها خالدون را ازبر شدی و
آن گوشه ی قلب سپید رودیِ مان خوش هبوط کردی و
ما حول شدیم و محکم گفتیم؛"سَلام!"
(به قول مامان،سَلامُ زهر مار((:))
آآآخخخ...
حالا من در پاک ترین مقام جهان ایستاده ام :
بر سبزه شور این رود بزرگ . . .