<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*
<< ابرِ ارغوانی >>

<< ابرِ ارغوانی >>

سلام؛عالی ترین صدای موسیقایی نزد پروردگار محسوب می شود,...*داریوش علیزاده*

وَ أَنْبَتْنا فِیها مِنْ کُلِّ شَیْ‏ءٍ مَوْزُون» : و در زمین هر نوع گیاهی را در تعادل و توازنی آفریدیم. . .




با جعفری  و سیر باغچه_سبزی پلو_ پختم.

دادا لب به آبگوشت نمی زنه.

ولی عاشق آبگوشت چکیده و فشرده شده اس.

میگم دادا؟چرا شامی  رو دوست داری؟آبگوشتُ نه؟میگه:"چون  شامی پوکِ.میگم خوب؟تکلیف آبگوشت چی میشه ؟میگه :"مشخصه،یه نارنج نصف می کنیم.واسه ی سارا نذری می بریم "

خدا  به همه سلامتی و دل خوشی ببخشه؛

به لطف و کرمش و این ویتامینِ شگفت انگیز،حال و احوال آقاجان خیلی خیلی خوبُِ همه ی کارهای شخصی شو .خودش انجام میده.


بخشی از شالیزارهایِ سرزمینِ پدری،شخم زده شدن...

مامان خزانهء شالی رو با کمک باباجی و مرد شریف و

چوپان درست کرده.شلتوک ها رو هم خیسانده...

پری روز رشت بودم.سر کوچه بن بست ایستادم.یه سیگار تو ذهنم دود کردم.دوتا از خانوم های محله ی مون فوت کردن.یکی شون خرازی داشت،یکی شون لوازم خونگی؛روح شون شاد؛خیلی خوش اخلاق و منصف بودن...

بعد راه افتادم سمت مرکز شهر.سر کوچه ی اون آپارتمان قائم.اونجا که رسیدم.ریز ریز خنده ام گرفت.می دونید چرا؟ یه لحظه.خودمُ مثِ  لات هایی که.سر کوچه می ایستن و ؟سیگار دود می کنن..تصویر کردم.لا الا الله..



حال و هوایِ باغ و داران و گل و باغچه و توت فرنگی خوبِ شکر خدا.

امروز تو  بالکن؛باد ملسی می وزه.جنگل سر سبز و درفک لاجوردی با رگِ های برفی نمایانِ...



بعد مدت ها،جناب سرهنگ_آقای همسایه_به اتفاق حاج خانوم و دوتا دخترها و  نوه کوچولو شون ،اَطیران_خوش تشریف آوردند.


مش هادی و زن و دوتا دخترهاش هم.از کانال کنار جاده،ماهی می گرفتند.

دَرِ خونه ی خاله جان باز بود.

شوهر خاله داشت می رفت بیرون.خیلی وقته علی رو ندیدم.به مامان گفتم،پری شب خواب خاله جان رو دیدم.بازو به بازو نشسته بودیم.گپ می زدیم و خوش مون بود خیلی.



می بینید؟چه قشنگ ؟ناناجان  خوابِ؟ به خودا .می دیل به واست.پاتوک.پاتوک.اونِ پوشتِ کشا گیرم .تا اونِ دیلِ صدایِ بِشتاوم و بُخوسم.



صدای اذون میاد.

لطفا ما رو هم دعا بفرمایید.


پ.ن

نمی دونم چرا؟

با خوندن این پست،

این تصنیف تو ذهنم پلی شد.یادمه اول بار.به اتفاق دایی کوچیکه شنیدمش.یادم نیست؟چند سالم بود؟ولی خوب یادمه.اونقدر زا زدم و فن وفن کردم.دایی متعجب و کلافه پرسید؛مگه تو میفهمی؟چی میگه؟!!منم یهو رفتم رو ویبره خندی.آخه قیافه دایی،وقتی قاطی می کنه.خیلی بامزه میشه.و آدم دلش میخواد لپ شو بکشه.ولیکن دست دراز کردم سمت لپش وگفتم نه فقط تو فامی.یهو خنده اش گرفت؛گفت شیتِ دیوانه.


نظرات 8 + ارسال نظر
مهرداد پنج‌شنبه 24 فروردین 1402 ساعت 12:27

خدا روشکر بابت سلامتی آقاجان و ماجان.

قربان محبت و معرفت کاکو گیان
و خیلی ممنون از حضور تون

اسماعیل چهارشنبه 23 فروردین 1402 ساعت 07:50 http://www.fala.blogsky.com

خدا رو شکر که حال عزیزانتون خوبه.

من اما آبگوشت رو خیلی دوست دارم!

شیمی محبت قوربان.
به اتفاق گشت عزیزان تون؛سلامت و شاد باشید همیشه.
نوش جون تون؛من اما پختن اش رو دوست دارم.نسبت به شامی،خیلی(دود و دم و بخار روغن ،وقت سرخ کردن شامی و همه ی سرخ کردنی ها؛ اذیتم می کنه) راحت و بی درد سَرِ.
خیلی ممنون از حضور تون.

کیهان سه‌شنبه 22 فروردین 1402 ساعت 13:31

درود بر خاخور جانمات
دلمان برات تنگه
خدا خاله جان را رحمت فرماید.آمین
خدا را شکر که پدر حالش خوب شده و شروع به کشت برنج کرده.
دیگر اینکه اینجا اب و هوا همیشه دیوانه س در یک روز هم باران هست هم گرما هم سرما هم طوفان و هم اعتدال
دیگر اینکه مواظب باش سرکوچه سیکار نکشی که شلاقت بزنن به جرم روزه خواری
من یه بار دوست دخترمو بوسیدم گفتند ماه رمضان و این کارا به هر حال بخیر گذشت.
دیگر چه؟!
خوب راسیاتش اوضاع بد نیست.اما دلم اونجاس.
دلم برای تو هم تنگه
برای همه تنگه
خواب خوبه مردن بهتره ولی بدنیا نیامدن عالی
باشید و بمانید تا همیشه آمین

سلام و درود بر شما عزیز برارجانمان
خیلی ممنون؛همچنین.
سپاس بیکران؛خدا اموات شما رو هم رحمت کنه.آمین.
مرسی امیر برارم.بله الحمدالله پدر خوبِ. گاهی یواشکی گریه می کرد.عمه به خوابش اومد.دل ش آروم گرفت.
عههههچقدر آب و هوای اونجا مث خاخورتونِ

اتفاقا.یک شعری.به همین مضمون .قرار بود پست کنم.حالا که شما ذکر کردین.همینجا می نویسم.
شاعر بفرمو ده :
گفتند که از لبان او غافل شو
ماه رمضان است کمی عاقل شو

می بوسم و از کسی ندارم ترسی
ای روزه اگر معترضی ،باطل شو!

به نظرم.شما اگه بجای یه بار،مکرر می بوسیدی،باهاتون کاری نداشتن.ولی خوب.خدا رو شکر که بخیر گذشت.

دیگر اینکه
منم همین طور

ولی با بدنیا نیامدن مخالف ام.دست مادر جان درد نکنه.روح اش شاد باشه که به لطف خداوند،شما رو به دنیا هدیه داد.همین شمای فرمانده اگه نبودی؛کی می خواست؟به اون بنده خدایِ سرباز مرخصی بده؟تا شاهد دنیا اومدن بچه اش باشه؟همین شمای امیر کیهان زبونم لال نباشه؟کی می خواد اسکله رو سیت کنه؟پس لطفا.چونان هفتنونِ شکار ممنوعِ زیبا ؛باشید و بمانید تا همیشه.

بردیا سه‌شنبه 22 فروردین 1402 ساعت 13:08

گریه چرا؟
من بینا نیستما
کورم و کر
چون خب فهم زبونم وحدت داشت ، الان یکی دیگه فهمید داره به کثرت تبدیل میشه

از تکلم کورباشِ کلمات تون
بله،کور و کر؛منظور منم
همین بینایِ روشن دل بودن تون بود.

بردیا سه‌شنبه 22 فروردین 1402 ساعت 00:21

زبون بردیا رو طبیعتا نباید کسی بفهمه ک
دیگه این دنیا ب درد نمیخوره
داره از یونیک بودن در میاره ماهارو، من این کثرت رو دوست ندارم

زبون بردیا رو طبیعتا هیچ کَس می فهمه
حالا هم منو به گریه واداشتید
پناه و توکل به خودش؛من این ریزوم؛بینا بودن تونُ دوست دارم.
چگونه ؟خیلی خوش آمدید.

باشماق دوشنبه 21 فروردین 1402 ساعت 22:27

به به جه خوابی عمیقی
پست بردیا را که نفهمیدم چی گفت
آبگوشت مخصوصا در ماه مبارک حرف ندارد
برنامه ی فردا شب ما افطاری آبگوشت با گوشت تهیه شده در روستا
تصنیف هم باز شد ولی صامت
سبزی پلو با ماهی قزل آلا

بله؛خیلی خوش بحالش.
زبون بردیا رو خانوم دکتر می دونن و
بس!
سارا و چوپان و باباگیان. خیلی آبگوشت دوست دارن.باباجی و دادا عاشق شامی هستند.
ما هم در این آبادی گوشت می گیریم.در واقع،برادر زاده قصاب،دومادِ عمه احترامِ مامانمه.گوشت گوسپندی،غرب گیلان می گیریم.
با آرزوی قبولی طاعات و عبادات تون و
التماس دعا؛افطاریِ فردا شب نوش جون تون.
چِک کردم.تصنیف مشکلی نداشت.
سبزی پلو با ماهی آمور=سفید رود خونه ای=پرورشی.

باشماق دوشنبه 21 فروردین 1402 ساعت 16:00

با درود
الان حدودا نزدیک ۲۵ و ۲۶ روزه در شمال هستیم
چقدر زندگی بدون دغدغه ای دارند
مسجد ۵۰ متر دور تر است
اگر چه نماز گزاران خیلی کم اند
ولی در مراسم ترحیم خیلی شلوغ می شود
من هم که پایه ثابت هستم
یواش یواش دیگه به شکل تهرانی به من نگاه نمی کنند
دیروز یکیشون گفت دیگه اینجا را برای زندگی انتخاب کرده اید ؟
گفتم فعلا هستیم ولی خب باید تهران هم سری بزنیم
از همه خوشحال تر همسر است
از اینکه در محیط بیرون غذا می پزد و حیاط جارو می کند
و با امکانات کم اینجا خودش را وفق داده است
آخه زندگی آپارتمانی تهران با اون فضای کم و اینجا قابل مقایسه نیست
البته الان هوا خنک است و شب ها گرمایش برقرار است ولی فردای تابستان میگن خیلی گرم میشه
سندش بیاید باید دنبال آب و برقش بروم
البته میگن کار تو نیست کسانی هستند که این کار را انجام می دهند و پولی می گیرند
شدید تحت فشار وجدان هستم که از این آب و برق و گاز استفاده می کنم
به عیال می گم بابا شب بیدار می شویم العفو العفو می گیم اونوقت لاالله الا الله
میگه مگه قراره وجهش را ندی ؟
خلاصه گیر کرده ایم با وجدان درد !
قند عسل که اینجا بود روزی ششصد بار از پله های چوبی بالا می رفت و پایین می آمد
درخت آب می داد و حیاط جارو می کرد
الان هم سرگردان است گاهی پیش خاله اش می ماند و گاهی بلاتکلیف
دو سه روز پیش هم لاویج رفتیم چقدر زیبا بود
البته یک جنگل هم اینجا هست ولی همیشه در ورودی اش بسته فقط روز طبیعت باز بود که بچه ها را بردم
رودخانه هم دارد

درود بر شما
خیلی خیلی ممنون از توضیحاتی که به تصویر کشیدین.
ان شاءالله همیشه خوش و سلامت باشند و
باشید.
زندگی تو آبادی.لذت خاص خودشُ داره.ولی خوب.من دلم خیلی واسه رشت تنگ میشه.مث این می مونه که،آدم علاوه بر پدر و مادرش،دایه مهربان تر از والدینش هم داشته باشه.الان که فرمودین باید به تهران سر بزنم.دلم سوخت.انگار تهران هم دل اش می خواد.به اش سر زده شه.
درک تون میکنم؛و امیدوارم آب و برق تون ام زود گرفته شه.
دست آقای قند و عسل درد نکنه.خدا رو شکر و سپاس بابت وجود نازنینش.نوه جناب سرهنگ،قد و قواره قند و عسل خانِ.سارا می گفت،نمی شه؟جناب سرهنگ؟نوه اش رو یه ذره بفرسته این ور دیوار:))
اینکه شما رو از خودشون می دونن خیلی خوبه.والبته قطعا رفتار شما خیلی خوبترِ که.از شما پرسیدن اینجا رو برای زندگی انتخاب کردین.یعنی تو همین ۲۵،۲۶ روزی که با شما دیدار دارن.براشون عزیز شدین. جای خالی تون سخته .وخوب.قدری هم به فکر اون مصطفی بیچاره باشید.جز شما که کسی رو نداره تو مسجد.
اینجا هم خنکِ.خصوصا شبها.با وجود لحاف کُرسی.شوفاژ روی درجه ی سومِ.دی شب ماه گرد و تپل بود‌ و ستاره ها دور ورش.گفتم عه!خورشید در اومده:)))یعنی اونقدر به ام خندیدن.می دونید چرا؟چون تو ذهنم گفته بودم.دقیقا همون جایی ایستاده که،خورشید ده صبح می ایسته.ده شب ماه ایستاده.
خلاصه زیاد به اون درخت طفل معصوم آب ندین.براش ضرر داره.

سید محسن دوشنبه 21 فروردین 1402 ساعت 15:49

اغلب جنگها منطق خودشان را داشته اند

سلام بر شما
خیلی ممنون از حضور تون.
لعنت به جنگ ،لعنت...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد