جایی خوندم که:
"آدم باید یاد بگیرد چطور موسیقی خودش را بنوازد. آنوقت است که رهایی اتفاق میافتد و بغض بسته در گلو میشکند، درهای مخفی قلعه باز می شوند و هوا، نور و زندگی جریان پیدا میکنند."...
لبخندم گرفت.
مکث کردم و
بعد خواندم:
"سکوت در عین تمام زیباییهایش، با وجود همهی آرامش و اعجازی که در خود دارد، وقتی به مطلق بودن و دائمی شدن تبدیل شود، عینِ خفگیست. آدم باید حرف بزند، حرفبزند، اگرچه کم و کوتاه، اما حرف بزند..."
بعد به ذهنم آمد و
تکرار کردم:
"این صافی شدن، این جدا شدن آتش از دود، کار سهل و سادهای نیست. درد دارد،..."درد.
می دیل ژگره به واست.
.
.
.
عنوان؛"مثل یک گرگ" ازترانه لارا فابیان.